یافتن پست: #خیلی

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

بایــــد بــــه بعضــــی پســــرا گفــــت :


آهــــای پســــر ...


حواســــت باشــــه ...!


ایــــن دختــــری كــــه بــــه تــــو دل داده ,


خیلی هــــا در " آرزوی نیــــم نگاهــــش " هستنــــد ...


لیاقــــت داشتــــه بــــاش ..............!

دیدگاه  •   •   •  1392/09/13 - 19:08
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



بعضی وقتا لازمه کمی دور باشی تا هم قدر اونایی رو که خیلی بهت نزدیک
بودن و نمی دیدیشون رو بدونی ،

و هم اینکه اونایی رو که ادعا میکردن اگه تو رو یه روز نبینن میمیرن رو بهتر بشناسی ! ! !





دیدگاه  •   •   •  1392/09/13 - 19:06
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



نیایید بخونید بعد به من فش بدیدا !
دوتا مردشور بودن هر جنازه‌ای میاوردن
شکمشو وا‌ میکردن غذا هاشو میخوردن یه
روز شکم یکیو واز می‌کنن توش ماکارونی‌
بود، مرده شوره به رفیقش میگه من
نمیخوام تو بخور رفیقش میگه چرا توکه
ماکارونی‌ خیلی‌ دوس داشتی!!؟ میگه
نمیخوام دیگه، رفیقشم همشو میخوره. بعد
که تموم می‌شه میگه میدونی چرا نخوردم ؟
رفیقش میگه چرا؟ میگه چون توش مو بود
اونم حالش به هم میخوره همه‌رو بالا
میاره بعد اون یکی‌ شروع می‌کنه به
خوردن، رفیقش میگه نخور کثافت مگه
نمی‌‌گی توش مو بود چندش رفیقش میگه :
دروغ گفتم ! خواستم ماکارونی گرم بشه بعد
بخورم!





دیدگاه  •   •   •  1392/09/13 - 19:03
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خیلی عالــــــیه .....
در اولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردند
که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند .
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت :
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم . شوهر چ
یزی نگفت ، و در را برویشان گشود .
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد .
پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولد این فرزند ،
پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد . مردم متعجبانه از او پرسیدند :
علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟
مرد بسادگی جواب داد :
چـــون این همـــون کسیــــه که ، در را برویم باز میکنـه !!!
دیدگاه  •   •   •  1392/09/13 - 18:35
+4
ساناز
ساناز
یه بار دست کشیدم رو آفتابه،ازش یه غول اومد بیرون!
بهم گفت: یه آرزو کن!
گفتم: یه خونه میخوام!
گفت: خب آخه دیو s! من اگه خونه داشتم تو آفتابه میخوابیدم؟!!

خیلی منطقی بود لامصب
دیدگاه  •   •   •  1392/09/13 - 16:58
+5
alireza
alireza
@asalamاقایون خانوم ها یه لحظه صبر کنید من تو این چند روزه یکی از بچه های خوبه سایتو که خیلی دختر خوبیه خیلی اذیت کردم امروز من به اشتباهم پی بردم به خودشونم گفتم حالا میخام ازشون بخواهم که منو ببخشندو با من دوس بشن دوباره حالا شما هم بهش بگید منو ببخشه/ 
فدای همتون علیرضا
آخرین ویرایش توسط alireza-3731 در [1392/09/12 - 21:07]
دیدگاه  •   •   •  1392/09/12 - 20:58
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

آقای عزیز، داداش من!!!




در تاریخ چند هزار ساله این مملکت..




نداشتیم که لیلی عاشق باسن مجنون بشه!!!!





سر جدتون شلوار و بکشین بالا



این مارک شورت رو هم بکنین بزنین روی سینتون



اگه خیلی واجبه!!!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/09/12 - 20:39
+4
alireza
alireza
خیلی بی ادبه


دیدگاه  •   •   •  1392/09/12 - 20:24
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
واکنش زن‌ها بعد از نگاه عمیق شوهرشون
.
.
.
.
.
.
زن اروپایی: عزیزم این طرز نگاهت رو خیلی دوست دارم...
زن ایرانی: چیییییه؟ بیا منو بخور! باز خونه ننه ات اینا بودی، چیز یادت دادن؟!!
دیدگاه  •   •   •  1392/09/12 - 19:30
+4
AmirAli
AmirAli
دختر و پسری مشغول چت در اینترنت هستند.
پسر: تو احتمالاً خیلی زیبا هستی!
دختر: به چه دلیلی این طور فکر می کنی؟
پسر: خوب، طبیعت حتماً این خنگی تو را به نحوی باید تلافی کرده باشد!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/09/12 - 19:10
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ