وقتی دستت تو دست عشقته و آروم یه فشار کوچیک به دستت میده ... بی تفاوت ازین فشار رد نشیا داره باهات حرف میزنه... میگه دوست داره! میگه هوات و داره! میگه حواست به من باشه! میگه حواسش بهت هس! میگه تنها نیستیا! میگه.... تو هم همینجور که دستت تو دستشه آروم انگشت شصتت و بکش رو انگشتاش... آره یه وقتایی بی صدا و بی نگاه حرف بزنین
سال پیش همین موقع ها دست تو دست هم کل خیابونارو زیر پا گذاشتیم... ویترین تک تک مغازه هارو دیدیم... گفتیم... خندیدیم... واسه هم لباس پسندیدیم... باهم ست شدیم... تو اوج بودیم... نه از کسی ترسی داشتیم نه چیزی برامون مهم بود جز کنار هم بودن... باهم به استقبال بهار رفتیم... بهاری که مارو کنار هم نخواست... حالا من بی تو... انگیزه ای برای سال جدید ندارم... برای بهار جدید... واسه بهاری که تورو ازم گرفت... امسال هم همون لباسایی رو میپوشم که تو پسندیدی
بابام حسرت زمان باباش را میخورد... منم حسرت زمان بابام... اما اگه بچه من بخواد حسرت زمان منو بخوره... همچین با پشت دست میزنم تو دهنش که نفهمه از کجا خورده
پسر بچه ای یک برگه کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود،دست هایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود؛ صورتحساب کو تاه کردن چمن باغچه: 5000 تومان،مراقبت از برادر کوچکم: 2000 تومان ،نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم 3000 تومان، بیرون بردن زباله : 1000 تومان. جمع بدهی شما به من : 11000 تومان. مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش انداخت و چند لحظه خاطراتش را مرور کرد. سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت: بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی،هیچ. بابت تمام شب هایی که به پایت نشستم و دعا کردم،هیچ. بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا بزرگ شوی،هیچ. بابت غذا،نظافت تو،اسباب بازی هایت،هیچ. و اگر شما این ها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است. وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند،چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت: " مامان ... دوستت دارم" آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده.