چه خنده دار است !
ناز را می کشیم
آه را می کشیم
انتظار را می کشیم
فریاد را می کشیم
درد را می کشیم
ولی بعد از این همه سال ، آنقدر نقاش خوبی نشدیم که بتوانیم دست بکشیم
چه خنده دار است !
ناز را می کشیم
آه را می کشیم
انتظار را می کشیم
فریاد را می کشیم
درد را می کشیم
ولی بعد از این همه سال ، آنقدر نقاش خوبی نشدیم که بتوانیم دست بکشیم
آغاز روز:
امروز روز خداست وهمه کار هايم رنگ وبوي خدايي دارد
هر روز برکت و نعمت خدا را در زندگي ام مشاهده مي کنم
با شور و شوقي فراوان و ايماني نيرومند بيرون مي روم
تا آنچه را که بايد به دست من صورت گيرد به انجام رسانم
در طول روز:
تنها خدا منشا توانگري و برکت بيکران من است.روزي ام از خداست
هم اکنون همه چيز و همه کس مرا توانگر مي سازد
هميشه به ياد دارم خدايي ثروتمند دارم که هميشه مرا به ياد دارد
خدا عاشق و مشتاق من است
من از هيچ چيز نمي ترسم زيرا خليفه خدا هستم
وتمام نعمت هاي الهي از آن من است
و کمتر از بهترين را نمي خواهم
تسليم شکست نمي شوم ،با تمام نيرو ودر کمال ثبات و پايداري به پيش مي روم
آن قدر ايستادگي مي کنم تا آرزو هاي قلبي و الهي ام را به دست آورم
هيچ چيز منفي در زندگي من راه ندارد زيرا مسئو ليت همه امور با خداست
پایان روز:
اين روز را رها مي کنم تا برود
خداي مهربان فقط خوبي هاي اين روز را برايم نگاه مي دارد
و ما بقي آن نا پديد مي شود
و براي فر دايي بهتر و زيبا تر آماده مي شوم
من به خواب مي روم اما خداي من بيدار مي ماند تا مسا يلم را با نظم الهي حل کند
ومرا به موفقيت وشادماني و توانگري برساند
چشمان یخ بسته کودک کولی دوخته به یک لیوان چای گرم شاید دستهایش بتواند گرمای لیوان را لمس کند شاید جرعه ای گرما بنوشد ولی پاهای یخ زده اش مجال حرکت ندارد. کاش توانی داشت .از کوچه های بیکسی میگذرد بوی مرغ بریان از خانه ای سراسر وجودش را فرا میگیرد پاهایش سست میشود کنار پنجره ای می ایستد تا شادی را بنگرد. خانواده کنار شومینه غذای گرم هدیه کریستمس آه شاید او نیز میتوانست هدیه ای داشته باشد. از کوچه حسرت میگذرد برف میبارد به آسمان می نگرد دستهایش دیگر حرکت نمی کند چشمانش یخ زده گوشه ای مینشیند گرمای موسیقی عجیبی او را جذب میکند یک موزیک ملایم یک نوای دلنشین کاش او هم میتوانست بنوازد چشمانش را بر روی هم میگذارد سوز هوا بیشتر شده شدت برف تندتر.تمامی وجودش یخ زده نوری او را احاطه میکند با صدایی دلنشین که او را فرا میخواند چشمانش را باز میکند در آغوش نور جای میگیرد.
این بهترین هدیه کریستمس او بود