این روزها سردم مثل دی، مثل بهمن، مثل اسفند مثل زمستان…
احساسم یخ زده
آرزوهایم قندیل بسته
و امیدم زیر بهمنِ سرد دفن شده
نه به آمدنی دل خوشم
و نه از رفتنی غمگین…
این روزها پر از سکوتم
نه حوصله ی دوست داشتن دارم
نه میخواهم کسی دوستم داشته باشد…
گاهی دلت آنقدر می گیرد
که مجبوری تمام بغضت را با سکوت دفن کنی
واین است کار این روزهای خاکستری من
اي كساني كه مامور دفن من هستيد ومرا به گورستان ميبريد..
اي كاش ميدانستم اولين كسي كه برسر قبر من مي آيد وآخرين كسي كه مرافراموش ميكند كيست..
پارچه سياهب روي تابوتم بگذاريد تاهمه بدانند كه من بخت سياه بوده ام..
چشم هايم راباز بگذاريد تاهمه بدانند چشم انتظار بوده ام..
دست هايم راباز بگذاريد تاهمه بدانن دست ازنياز رفته ام..
وقطره اي اشك ازگونه هايم بريزيد تاهمه بدانند اشك حسرت ريخته ام..
برگي از دفترخاطراتم را به همه نشان دهيد تاهمه بدانن ناكام مرده ام..
برروي قبرم غالب يخي بگذاريد تابا اولين طلوع نورخورشيد اول به جاي پدرم و دوم به جاي معشوقم اشك بريزد و برسر قبرم بنويسيد:
آرزو به دل گشته دراين كلبه خاموش..
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی