saman
(نجیب زاده)
در کافه تنهایی
به چشمانم آموختم جز شاديها چيز ديگري را نبيند
اما غافل از اين بودم که اين چشم ها
به من خيانت خواهد کرد
و در مقابل غمها و تاريکي ها مرا تنها خواهند گذاشت
به خود گفته بودم زندگي را دگرگون خواهم کرد
تمام غمها و سياهي ها را به دست فراموشي خواهم سپرد
و آنها را در بستر زمان دفن خواهم کرد
اما غافل بودم و ندانستم زندگي بازيگريست
که آهنگ او هر لحظه تغيير ميکند
حال من مانده ام و تنهايي و يک دنياي غم و اندوه
(نجیب زاده)