شب است . . . کلنجار میروم با خودم با دلتنگی هایم با قلب له شده ام با غرور شکسته ام سراغش را بگیرم ...نگیرم...بگیرم...نگیرم نزدیک صبح است ...دل را به دریا زدم مشترک مورد نظر در حال مکالمه می باشد
چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی چقدر هم تنها! خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی! و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه ، وصل ممکن نیست، همیشه فاصله ای هست اگر چه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست دچار باید بود و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد
و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق صدای فاصله هاست. صدای فاصله هایی که غرق ابهامند؟ نه، صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز و او و ثانیه ها روی نور می خوابند و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را به آب می بخشند و خوب می دانند که هیچ ماهی هرگز، هزار و یک گره رودخانه را نگشود...