ALI SHABAN
داستان خدا.:: دیدگاه رو بخونید::.
ronak
دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود ...
ronak
بهانه های دنیا تو را از یادم نخواهد برد , من تو را در قلبم دارم نه در دنیا....
gha3m
شب تولدمه...مامانم میگه:”،برو جارو بزن و گردگیری کن،شب مهمونا میان.” میگم: مامان من تازه به دنیا اومدم،برم جارو کنم؟!!! مامان رفته زیر پتو، میگه من هم تازه زاییدم،باید استراحت کنم!!
رضا
شاید آن روز که عاشق بودم، آسمان دلم آبی تر بود
ساده تر بود برایم پرواز...
ساده تر بود برایم آواز...
شاید آن روز به اندازه ی عاشق شدنم
وسعت آبی دنیای پس پنجره ها، آینه ها
اندکی قابل سنجیدن بود..
دست های پر از احساس وتماشایی گل، خواهشی در طلب چیدن و بخشیدن بود.
ولی افسوس از آن عشق و هوا
با من گمشده در خویش خبر نیست دگر!؟
با من گمشده در خویش خبر نیست دگر.........!؟
aB'Bas S
چه سخت است یکرنگ ماندن در دنیایی که مردمش برای « پررنگ شدن » حاضرند هزار رنگ باشند...
mina_z
ویلیام شکسپیر میگه : زمانی که فکر می کنی تو 7 تا آسمون 1 ستاره هم نداری یکی یه گوشه دنیا هست که واسه دیدنت لحظه شماری می کنه... به دریا شکوه بردم از شب دشت، وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت، به هر موجی که می گفتم غم خویش؛ سری میزد به سنگ و باز می گشت .! .پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست ..... هر وقت با تیکه های شکسته ی دل یک نفر یک پازل دل جدید براش ساختی هنر کردی من غروب عشق خود را در نگاهت دیده ام.... من بنای ارزو ها را زهم پاشیده ام.... آنچه باید من بفهمم این زمان فهمیده ام.... در دل خود من به عشق پوچ تو خندیده ام فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست
ronak
خداوندا مرا دریاب که دیگر رو به پایانم تمام تن شدم زخمی ز تیغ همقطارانم خداوندا نجاتم ده از این تکرارِ تکراری از این بیداد دشمن را بجای دوست پـنداری هیچ با من نیست در این ویرانه ی دنیا در این نامردی ایام ، در این غمخانه ی دنیا هیچ با من نیست در این آغازِ بی پایان ز راه مرگ هم برگشتم ، که مردن هم نبود آسان همانهایی که می گفتند همیشه یار من هستند به هنگام نیاز افسوس به رویم دیده بر بستند
ronak
شاید بپرسی از خودت کجامو در چه حالیم؟ برای دلخوشیت میگم خوش باش عزیزم عالیم اما حقیقت اینه که بدون تو شکسته ام رو مرز مرگ و زندگی بدون تو نشسته ام شاید بپرسی از خودت چی شد کجا رفته صدام حق بده بم که بعد تو نخوام با دنیا را بیام شاید بپرسی از خودت چی شد که بی نشون شدم برای دل کندن ازت ندیدی نصف جون شدم
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
1390/11/5 - 01:35آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”