یافتن پست: #دیدن

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اینایی که جدیدن میان تو فیسبوک پست میزارن اخرش مینویسن :
" بگو خب! "
همونایی هستن که دوره راهنمایی میرفتن مدرسه میگفتن :
نــــه " غـــلام "
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 19:33
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من ...

ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت !!!


♦♦♦ صائب تبریزی ♦♦♦
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 19:02
+6
saman
saman

روزی را که بتوانم دوست بدارم انسان را


روزی را که بتوانم پیله ام را پاره کنم


روزی که در آن قادر به دیدن باشم


....


روزی که تفاوت ها،


ابزار یادگیری باشند و نه سبب نفرت و جدایی


روزی که بپذیرم


می توانم بیاموزم از هر سنخ آدمی


روزی که قدرت یابم به ملامت کردن خود


روزی که صداقتم ،رفتارم در خانه


برخوردم با دوست و کردارم در جامعه ملاک اندازه گیری باشد


آرزو می کنم روزی را که بدانم انسان سازی از خود سازی آغاز می شود


روزی که اندازه بگیرم فاصله ی حرف و عمل ام را


روزی که بکوشم پر کنم این فاصله را


آرزو می کنم روزی را که انسان باشم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:43
+3
saman
saman

پرواز  عقاب تیز پر ، در آن اوج آسمان  بلند، چشم نواز زمینیان است .



او را می بینند و به جایش باد غرور به



غبغب می اندازند .


گهگاه هم تشویقش میکنند.


بزرگی را ندارند...


خیال می کردند او به

 همان کوچکیست که آن بالا می دیدند ... 



و حالا او را به اتهام بزرگی ، سنگش می زنند .


نمی دانند پرنده های کوچک را حتی گذری به آن اوج نخواهد بود ....

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:37
+3
saman
saman

هـدیـه ام از تـولــد .. گریـه بـود
خنـدیدن را تو به من آمـوختـــی
سنگ بوده ام .. تو کوهم کردی
برفــــ بوده ام .. تو آبــــم کردی
آب می شدم .. تو خانه دریا را نشانم دادی
“می دانســـتم گریـه چیســــت
خندیدن را تو به من هدیه کردی …!


[شمس لنگرودی]

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 15:59
+1
saman
saman

دیگراین ناله هافایده ندارد.حالااشکهایت رابه پای سنگی بریز


که برروی مزارم می گذارند.من رفته ام،


خیلی پیش ازآن که توبه خودبیایی رفته ام.


رفتم تالحظه های تنهایی ام راپشتحصاری ازفراموشی هاپیداکنم.


دیگراین گریه هاوفریادهانه توراتخلیه می کند


ونه مرازنده می کند.


ولی بااین حال قول می دهم همیشه به سراغت بیایم.


هنوزهم باگریه هات می گریم وباخنده هات می خندم.


مثل همیشه برات ازخودم،


ازدنیای ساکت کودکی هام می گویم.


من تورامثل همان سادگی هاخواهم بخشید،


توتقصیری نداری.آنهانمی دانندچه رنج هایی تحمل کردی.


آنهانمی دانندچه قدرهمیشه تنهابودی.


وطعم تلخ غربت وبی همدمی راسالهاوسالهاتنها،به دوش کشیدی.


نمی دانند چه قدرفلاکت وبدبختی راتحمل کردی.


من تورامی بخشم چون می دانم باتوچه کردند:


باتو،بابچه ات بااحساس وغرورت بازی کردند


وازطعم تلخ این بازی به نفع خودسودبردند


وباصدای بلن خندیدند.


من توراقبل ازاین نیزبخشیده بودم،


وقتی ابرازعشق کردی،


وقتی ترکم کردی،


وقتی طعنه هات روبه پام ریختی،


وحتی وقتی منوکشتی.بازهم توروبخشیده بودم،


قبل ازاین که بمیرم.


خانه دلم همیشه تاریک وتنها بود،


قلبم همیشه تورامی طلبید،


ولی حالامن مرده ام درآرامش ابدی،


آسایشی دورازهرگونه رنج وتنهایی وحسرت،


دراین بسترسردخاک دیگرجسم وروحم ازدوری تونمی لرزه


وبهانه گیری نمی کند،ولی می دانم که دلم برات تنگ می شه.


برای نگاه عاشقت،


برای عشق نوجوونی ات.


من مرده ام واین آرامش زیرخاک رومدیون توهستم.


توهم منوببخش،اگردرکشاکش زندگی وگریزوناگریز


این حیات تلخ،بهانه ات راکردموبه سراغت آمدم.


مراببخش برای هر آنچه خواستم وبودی،


خواستی وبودم،وبرای هرآنچه که نمی دانم.


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:47
+2
saman
saman

من پذیرفتم که عشق افسانه نیست


این دل درداشنا دیوانه نیست


میروم شاید فراموشت کنم


با فراموشی هم اغوشت کنم


میروم از رفتن من شاد باش


از عذاب دیدنم ازاد باش


گرچه تو تنهاتر از ما میروی


ارزو دارم ولی عاشق شوی


ارزو دارم بفهمی درد را 


تلخی برخوردهای سرد را 


میرسد روزی که بی من


لحظه ها را سر کنی


میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی...



دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:14
+3
saman
saman
با هر نگاهت غرق آهم می کنی باز
هر شب کنار
پنجره می آیم و تو
چون برکه ای درگیر ماهم میکنی باز
من
طفل سرگردان رویاهای خویشم
اما تو داری سر به راهم می کنی باز
وقتی نمی بّرد کسی
دست از عبورم
بیخود اسیر گرگ وچاهم می کنی باز
یا مو نشانم می دهی یا پیچش مو
اسباب
گمراهی فراهم می کنی باز
در خود
شکستم-اینکه خندیدن ندارد
کوه
غرورم من تو کاهم می کنی باز
این قصه را هر باره از سر می نویسم
اما دچار اشتباهم
میکنی باز


(نجیب زاده)


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 13:19
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

روزگاریسـت همه عــرض بدن می خواهنـــدهمه از دوست فقـــط چشـم و دهـن مــی خواهنــددیــو هستنـد ولـی مثـل پری می پوشنــدگرگ هایــی که لبـاس پــدری می پوشنــدآنچــه دیدنــد به مقیــاس نظــر مــی سنجنــدعشـق ها را همــه با دور کمــر می سنجنــدخب طبـیـعـیـسـت که یـک روزه به پـایـان برسـدعشـق هایـی که سر پیــچ خیـابان برســـد...

دیدگاه  •   •   •  1392/05/27 - 10:13
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

بی تفاوت می روم تا مرز دیدن ، غم مخور
میروم تا گوش بی مرز شنیدن ، غم مخور

اینهمه گفتند و ما نشنیده انگاشتیم و بس

حال زین پس میروم تا لب گزیدن ، غم مخور

پیش ترها دوستی ها را صداقت می نگاشت
اینک اما دوستان غافل از آنند ، غم مخور

اصل ذات گندم است در قصه ی نان و نمک می شود
افسون دست آسیابان ، غم مخور
...

دیدگاه  •   •   •  1392/05/27 - 10:02
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ