یافتن پست: #دیگری

mary jun
mary jun
آیینه پرسید چرا دیر کرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقیقه ای تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد شده است
شاید قرار تغییر کرده است
خندید ب سادگیم آینه
و گفت : احساس پاک تو را
زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگو
گفت خوابی سال ها دیر کرده است
در آیینه ب خود نگاه می کنم آه
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
گفت آینه ک منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است
دیدگاه  •   •   •  1393/01/11 - 21:26
+4
mary jun
mary jun
روزگاری خواهد رسید...
همچنان ک در آغوش دیگری خفته ای ...
ب یاد من ...
ستاره ها را خواهی شمرد تا آرام شوی !
دلت هوایم را خواهد کرد ....
ب یاد خواهی آورد با هم بودن هایمان را ...
ب یاد خواهی آورد
خنده هایم را ...
ب یاد خواهی آورد اشک هایم را ...
مطمئنم در آن لحظه در دلت میگویی : من تو را می خواهم !
دیدگاه  •   •   •  1393/01/11 - 20:17
+5
mary jun
mary jun
شک نکن....!
"     آینده ای  "  خواهم ساخت  ک
"   گذشته ام  "  جلویش زانو بزند ...!
قرار نیست من هم دل کس دیگری را بسوزانم...!
بر عکس
کسی را ک وارد زندگیم میشود
آنقدر خوشبخت می کنم ک
ب هر روزی ک جای  " او  "  نیستی ب خودت    
                                                                                           "   لعنت    " 
                                                                                                                        بفرستی
دیدگاه  •   •   •  1393/01/4 - 19:21
+4
fereshte
fereshte
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟  گفت: چهار اصل  1-دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم  2- دانستم که خدا مرا میبیند  پس حیا کردم  3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم  4-دانستم که پایان کار من مرگ است پس مهیا شدم   
دیدگاه  •   •   •  1393/01/4 - 14:07
+4
mary jun
mary jun
در آغوش خدا گریستم تا نوازشم کند....
پرسید:

حوایم پس آدمت کو؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
در آغوش حوایه دیگریست....
دیدگاه  •   •   •  1393/01/4 - 12:39
+3
mary jun
mary jun
وقتی در آغوشم آرام می گرفت
چشمانش را می بست
نمی دانم از احساسش بود
یا خود را در آغوش دیگری تصور می کرد !
دیدگاه  •   •   •  1393/01/4 - 12:28
+4
mary jun
mary jun
چقدر متفاوتند آدمها
عشق برای یکی دلگرمی
و برای دیگری سرگرمی !
دیدگاه  •   •   •  1393/01/2 - 11:15
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO



سین مثل
"سیر" نشدن از نگاه وحشی ات
چیدن "سیب" خنده هایت
جوانه زدن در "سبزه" ی ثانیه هایت
"سنجد" عشقت روی قاب دیوار قلبم
"سرکه" اخم های ترش دلچسبت
"سمنو"ی شیرینت از جوانه های گندم نفس هایت
"سماق" دلتنگی های تمام نشدنی ات
"سنبل" خوشبوی آغوش مهربانت
"سکه" براق مردمک های کهربایی ات
کنارم باش
هفت سینِ عاشقانه ام
عید با تو رنگ دیگری دارد





دیدگاه  •   •   •  1392/12/29 - 11:36
+3
melika
melika
سه تن آن را میدانستند
زنی که معشوقهی کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را میدانستند
مردی که دوست کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را میدانستند
زن به دوست گفت:
دلم میخواهد امشب با من عشقبازی کنی.
سه تن آن را میدانستند
مرد پاسخ داد: اگر گناه کنیم
کافکا دیگر ما را به خواب نخواهد دید.
یک تن آن را میدانست
و بر زمین کس دیگری نبود.
کافکا با خود گفت:
اکنون که آن دو رفته اند و تنها مانده ام
دیگر، خود را به خواب نخواهم دید.
دیدگاه  •   •   •  1392/10/21 - 19:06
+7
melika
melika


می خواهم بخوابم
خدایا مراببخش!
و اگر درخواب مردم
تمام اسباببازی هایم را بشکن،
تا بچه دیگری از آن ها استفاده نکند.
آمین!
3 دیدگاه  •   •   •  1392/10/21 - 18:49
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ