که اشتباه نمی کنند!!!
باید راه افتاد...
مثل رودها که بعضی ها به دریا می رسند
و بعضی هم به دریا نمی رسند
رفتن هیچ ربطی به رسیدن ندارد...
قــا صـــــد ک قاصدک تمام پاییز و زمستان را در راه بود
تا با مژده ی بهاری دیگر شادی بکارد به دشت شور بیارد به باغ
هم ز دل لاله ها پاک کند درد و داغ خبر دهد
از بهار به لاله ی نگونسار بر شاخه های سوسن روشن کند چلچراغ .
من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن هیچ انسانی انسانی دیگر را خوار نمی شمارد زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش ، گذرگاهایش را می آراید من در رؤیای خود دنیایی را می بینم که در آن همگان راه گرامی آزادی را می شناسند حسد جان را نمی گزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند سیاه یا سفید از هر نژادی که هستی از نعمت گسترده زمین سهم می برد هر انسانی آزاد است شور بختی ، از شرم سر به زیر می افکند و شادی ، همچون مروا[!] گران قیمت نیازهای تمامی بشریت را بر می آورد چنین است دنیای رؤیای من . شعر از : "لنگستن هیوز" (ترجمه: احمد شاملو
ای یار دوردست که دل میبری هنوز چون آتش نهفته به خاکستری هنوز هر چند خط کشیده بر آیینهات زمان در چشمم از تمام خوبان، سری هنوز سودای دلنشین نخستین و آخرین! عمرم گذشت و توام در سری هنوز ای نازنین درخت نخستین گناه من! از میوههای وسوسه بارآوری هنوز آن سیبهای راه به پرهیز بسته را در سایه سار زلف، تو میپروری هنوز با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز
قدیسان به هر کجا خانه کنند،
فضای خویش را زیبا سازند
بنگر که افلاکی عظیم
ستاره ای را همراه شده اند.
چشمانت را ببند
و فکر کن
روی صندلی چرخ دار به دنیا آمده ای
این شهر
زنی را که روی پای خودش راه می رود
دوست ندارد.