لره میره امام زاده داوود تو سر بالایی ماشینش نمی کشه بالا نزر میکنه اگه برسه امام زاده یک جعبه خرما بده خلاصه میرسه امام زاده [!] بازی در میاره خرما پخش نمیکنه برگشتنی توسر پایینی ترمز می بره میگه یا امام رضا کمک کن داود میخواد بخاتر یک جعبه خرما خون راه بندازه!!
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست
گمان میکردم وقتی نباشم دلت میگیرد اما دیدم نه ! بدون من شادتری ، شلوغتری ، صدای قهقه خنده هایت تا اینجا هم شنیده میشود … گویا من سد راهت بودم و تو دیگه آزادی..!! این همه قدر نشناسی مبارک دلت !