Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کرده ام
وحدت از یاد دوئی اندوه کثرت میکند
در وطن ز اندیشه غربت وطن گم کرده ام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک
خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام
از زبان دیگران درد و دلم باید شنید
کز ضعیفی هاچو نی راه سخن گم کرده ام
موج دریا در کنارم از تک و پویم مپرس
آنچه من گم کرده ام نایافتن گم کرده ام
عدل حایل نباشد زندگی موهوم نیست
عالمی را در خیال آن دهن گم کرده ام
تا کجا یا رب وی دوزد گریبان مرا
چون گل اینجا یک جهان دلق کهن گم کرده ام
شوخی پرواز مننگ بهار نازکی است
چون پر طاووس خود را در چمن گم کرده ام
چون نفس از مدعای جست و جو آگه نیم
این قدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام
هیچ جا بیدل سراغ رنگها رفته نیست
صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کرده ام