یافتن پست: #رفته

saman
saman
اي نفس هايت نسيم نيم خواب

شسته از من لرزه هاي اضطراب

خفته در لبخند فرداهاي من

رفته تا اعماق دنياهاي من
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 12:28
+8
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO

فکر کن رفتی حموم
.
.
حولت یادت رفته!
.
.
داد می زنی: یکی حوله منو از رو تختم بده...
.
.
در یکم باز میشه یه دستی حوله رو میده بهت...
.
.
می گیری، تشکر می کنی... خودتو خشک می کنی... لباس می پوشی...
.
.
دستتو که میذاری رو دستگیره درو باز کنی بیای بیرون یادت میفته همه مسافرتن و تو تو خونه تنها بودی...!!!:|
.

حستو بگوووووووو..........:|
4 دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 18:47
+10
saman
saman
در CARLO
در درون ذهن من هرگز نمیمیرد کسی / مرگ مرا ماتم و غم نمیگیرد کسی …

رفته ام من سال ها از خاطرات این و آن / یک سراغ ساده هم از من نمیگیرد کسی….!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 17:59
+7
saman
saman
در CARLO
آورده اند شیخ به همراه تنی چند از مریدان عازم بلاد کُفر گشته و به هتلی دخول کردند. به محض جلوس در اتاق، همی برق ها برفت و شیخ و مریدانش جملگی اندر کف برق بودندی , تا آنکه م[!] تلفنی در آن حوالی بیافت و با هزار بدبختی داخلی مورد نظر را شماره گیری نموده، لکن نتوانست منظور خود را بر هتل دار تفهیم نماید. مریدان یک به یک گوشی در دست گرفته و هرچه زور زدند تا منظور خویش تفهیم نمایند نشد که نشد !!!

از قضا شیخ رو بر ایشان کرده و فرمودند: Animal ها، تلفن را بر من همی عرضه دارید تا شما را کار یاد دهم.

شیخ چونان که گوشی در دست گرفتند با لهجه ای بسیار شیوا و فصیح عرض کردند:

" Edison Dead In This Hotel " !!!

و چون چشم بر هم زدنی برقها بیامد ... !!!

آورده اند که مریدان دو به دو سرهای خویش را بر یکدیگر کوبیده و خشتکهای خویش جر همی بدادندی و سپس در گروه های سه تایی عازم خیابان های بی روح شهر پاتایا گشتند, بلکه اندکی آرام گیرند.
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 16:09
+6
Tiam Mohseni
Tiam Mohseni
خدایا...
هرگز نگویم دستم بگیر!
.
.
.
.
.
.
.
.
عمریست گرفته ای،رهایش مکن!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 15:25
+10
saman
saman
در CARLO
می خواهم در آسمان خدا پرواز کنم
برسم به مرز بودن

برسم به اوج زیستن

شاید پرنده ی آزادی را دیدم

و شاید بتوانم بر بام دلت بنشینم

می خواهم با خداوند راز و نیاز کنم

می خواهم مثل هر شب با خدا خلوت کنم

شاید آن روز ها دوباره تکرار شوند

شاید لبخند های خوشبختی دوباره پدیدار شوند

شاید آن باد بهاری بوزد بر صورتم

می خواهم دوباره نو شوم

می خواهم با صدای تو بیدار شوم

می خواهم طرحی از دوستی روی زندگی بزنم

می خواهم با تمام وجودم فریاد بزنم

افسوس که یادم رفته بود کسی صدایم را نمی شود!

افسوس که یادم رفته بود برای پرواز، بال هایم را می خواهم

مدت هاست که بال هایم شکسته

مدت هاست در قفسی حبس شده ام

مدت هاست که پرواز کردن از یادم رفته

مدت هاست که خلوتم را از من دزدیده اند
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 12:33
+3
saman
saman
در CARLO
تکه تکه خاطرات شکسته را کنار هم چیدم


تکه تکه روزهای از دست رفته را


اما تو نبودی...


چقدر جایت میان خاطراتم خالی بود


در تمام آن روزها


چقدر به احساس بودنت نیاز داشتم


چقدر...


حالا تو هستی


جایی دورتر از گذشته و نزدیکتر به روزهای



در پیش


جایی میان خاطرات بارانی این روزهایم


کجایی....


دل نگرانی هایت ، دل نگرانم می کند


چقدر حرف برای گفتن با تو دارم


و چقدر واژه کم می آورم امروز برای



از تو نوشتن...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 09:25
+4
saman
saman
در CARLO
خسته از عشق بازی با واژه ها
یک دل سیر لال می شوم

و تنها خیره می مانم

به لبهایت .

و انتظار

که نام من چرا جاری نمی شود .

از من چه انتظاری داری ؟

از بس برایت مرده ام ،

از بس کلمات را قربانی کرده ام ،

بوی تعفن گرفته دستانم .

لال شده ام و لال می مانم .

برای اینکه دیگر لبهایم از نجوای نام تو

گُر نگیرند .

و من خسته ام .

از تو

و دنیای تو .

دیوانه شده ام

از بس به تو فکر کرده ام .

دیوانه شده اند

کلمات ، واژه ها

از بس نام تو را تکرار کرده اند .

و من

سخت تلاش می کنم

که تا ابد لال بمانم .

برای اینکه دیگر ٬هرگز نگویم

دوستت دارم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 11:09
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
غمگین تر از تمام داشته هایم امروز !
غمگین ترین غریبه ی تمام نداشته هایم شده ام !
در کلبه ی تنهایی من چیزی جز انتظار نیست !
دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب می فهمند !
پنجره ی کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده
آسمان را گفته ام تا هرگاه پرتوهای عشق را به من تاباندی آفتابی شود
اما سالهاست که آسمان دهکده ام ابریست و می بارد !
دلم گرفته از این همه درد .
از این همه تنهایی و بی کسی
که مانده بر سر راهم
افسوس از این غم نامه که پایانی ندارد
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 10:49
+4
saman
saman
در CARLO
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت: ببخشید آقا! من می‌تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد.
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... خجالت نمی‌کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش‌های مرد عصبی شود و واکنشی نشان دهد، همان طور مودبانه و متین ادامه داد.
خیلی عذر می‌خوام، فکر نمی‌کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می‌کنن و لذت می‌برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.
مرد خشکش زد... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 10:34
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ