یافتن پست: #رفته

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است.
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 21:05
+2
nanaz
nanaz
بدرود یاهو با ایرانی ها

بدرود یاهو با ایرانی ها




به دنبال تغییرات صورت گرفته در نحوه ایجاد ایمیل های یاهو از این پس امکان ایجاد پست الکترونیکی جدید این شرکت برای کاربران ایرانی وجود نخواهد داشت.

هر روز خبرهای جدیدی از تحریم های رایانه ای غرب كه نشان از عدم مقابله با عزم راسخ كشور عزیزمان در فتح قله های دانش و فناوری و سربلندی را دارد شنیده می شود.تازه ترین خبر متعلق به شركت یاهو می باشد.این شركت در اقدامی عجیب نام ایران را از فهرست كشورهایی كه هنگام ثبت نام پست الكترونیك دیده می شد حذف كرده است.



بدرود یاهو با ایرانی ها


برای ثبت نام و فعال سازی حساب كاربری نیز وارد كرد یك شماره تلفن همراه الزامی می باشد كه این كار برای كاربران ایرانی غیر ممكن است.بدین ترتیب یاهو از ایران خداحافظی كرده و استفاده از آن برای كاربران ایرانی با مشكل مواجه خواهد بود. شنیده شده كه سرویس مسنجر این شركت موسوم به یاهو مسنجر نیز در ایران قطع خواهد شد.ذكر این نكته ضروریست كه دو شركت بزرگ گوگل و اپل پس از زیان های ناشی از تحریم ایران،نام كشورمان را از لیست تحریم خود خارج كردند.

دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 12:37
+1
saeed
saeed
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد
X
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 10:44
+2
saeed
saeed

آموخته ام که خداعشق است


وعشق تنهاخداست


آموخته ام که وقتی ناامیدمی شوم


خداباتمام عظمتش


 عاشقانه انتظارمی کشد دوباره به رحمت او امیدوارشوم


آموخته ام اگرتاکنون به آنچه خواستم نرسیدم


خدابرایم بهترش رادرنظرگرفته


آموخته ام که زندگی دشواراست


ولی من ازاوسخت ترم...

دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 00:54
+1
saeed
saeed
زیر آوار این لحظه های غریب


سوسوی هیچ ستاره ای برای من نیست




دلم گرفته




یک دلتنگی همیشگی مدام همراه من است




کاش تو را ندیده بودم



دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 00:49
+1
saeed
saeed

و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم


عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت


دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم


برگرفته از اشعار مرحوم حسین پناهی

دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 00:30
+1
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


اعتیاد ینی وقتی میرسم خونه اول کامپیوتر رو روشن میکنم که تا لباسامو عوض کنم سیستم بیاد بالا که وقتم گرفته نشه ...


دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 21:48
+3
sara
sara
ﭘﺴﺮ : ﻓﻚ ﻛﻨﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﻢ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﻜﻨﻪ
ﺭﻓﯿﻖ ﭘﺴﺮﻩ : ﭼﺮﺍ؟؟؟ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﮕﻪ؟؟؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﺁﺧﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻛﺠﺎﯾﯽ؟؟؟ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ
ﺳﺎﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ.
ﺭﻓﯿﻖ ﭘﺴﺮﻩ : ﺧﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭﻩ ؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﯿﻨﻤﺎ<img src=" title=":|" />
دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 13:22
+2
-1
saman
saman

به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟


دل خسته لرزید و گفتا دریغ


به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟


بگفتا که هست آری اما دریغ


بلی از من و عمر ناپایدار


نمانده ست بر جای الا دریغ


شب و روزها و مه و سالها


گذشتند و ماندند برجا دریغ


رسیدند هر روز و شب با فسوس


گذشتند هر سال و مه با دریغ


رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس


گذشتند و گفتم دریغا دریغ

دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:33
+5
saman
saman
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگِ رهایی، رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمتِ ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن منِ بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:23
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ