کمی بعد دقیقه ها ...
ساعت ها ...
روزها ...
به خودت که می آیی
؛
می بینی ...
سال هاست درد می کشی وُ چیزی حس نمی کنی ...
آن روز ها گنجشک را رنگ می کردند و جای قناری می فروختن
این روز ها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند
آن روزها مال باخته می شدی
و این روز ها دلباخته . . .
ساعت ۲ نصف شب يك اتاق
ساعت ۳ نصف شب كل خوابگاه منهاي سرپرست
ساعت ۴ صبح هنگام خواب
وضعيت تحصيل در خوابگاه
اولين روزهاي خوابگاه
گفت و گوي صميمانه برسرآماده كردن صبحانه بعد از گذست چند روز
پايان گفت و گو
امكانات غذايي در خوابگاه
طريقه ظرف شستن در خوابگاه
اواخر ترم وضعيت ۷۰درصد دانشجويان
و اين هم آخر عاقبتش!!
در بيمارستاني، دو بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.
آنها ساعتها با هم صحبت ميكردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف ميزدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهائي كه بيرون از پنجره ميديد، براي هم اتاقيش توصيف ميكرد.
پنجره، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميكردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده ميشد. همانطور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميكرد، هم اتاقيش جشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميكرد و روحي تازه ميگرفت.
روزها و هفتهها سپري شد. تا اينكه روزي مرد كناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر كه بسيار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار اين كار را با رضايت انجام داد.
مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد.
بالاخره ميتوانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در كمال تعجب، با يك ديوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت كه هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف ميكرده است.
پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد كاملا نابينا بود.
چه روزها که یک به یک غروب شد ،
نیامدی چه بغض ها که در گلو رسوب شد ،
نیامدی خلیل آتشین سخن ،
تبر به دوش بت شکن خدایمان دوباره سنگ و چوب شد ، نیامدی