امــا نسل " انســانيت " در حال انقــراض است
بكـــــوش آنگونه زندگي كني
كه اي كاش
اگر ميدانستيد يك محكوم به مرگ
***
بنده كه نباشي؛
متكبر مي شوي؛
حتي در سجده هاي طولاني ...
****
سلام مرا به وجدانت برسان و اگر بيدار بود بپرس
چگونه شب ها را آسوده مي خوابد . . . ؟
****
گوسفندان را چوپانشان دارد مي درد، به نام تو
آرام بخواب
گرگ براي خودش شرافتي دارد
****
نسلي هستيم كه هرگز در آينده
نخواهيم گفت:
كجايي جواني كه يادش بخير
هيچ ياد خيري نداريم...
****
بياييــد تا هستيم يكديـــگر را لمس كنيم
بنویسم از این حس سرکوب شده
از این حسی که بغض به گلوم میندازد
از این حال غریب !!!
از این دلتنگی و تضاد تلخ!
از آن روزهای بی تکرار
از آن التهاب درون و از آن عشق دیر یافته
عزیز دورم! دور نزدیکم ! عزیز عزیزم !
با تو بودن به گونه ای و بی تو بودن به گونه ای دیگر است
تو را باید کجای روزگارم جای دهم ؟
که دست هیچ اندیشه ای به تو نرسد !
که هیچ گاه از دستت ندهم ؟
تو را باید به چه نام بخوانم که بمانی و من ؟!
من کجای روزگارت خواهم بود؟
من با نگاهت حرفها دارم
مقصد هایی برای رسیدن
تو درد مشترکی ! مرا فریاد کن
باتو میشود همیشه عاشق ماند
تو از آن منی و من بی تو ویرانه ای بیش نیم ...
بمان ...
باز حنجره ها تنگ است و ناله ها خشکیده در چشمهای سرد
باز نم نم اشکهای دلم در درون خونابه می شوند در جوششی خموش و بی صدا
باز همه ی وجودم زمزمه می شود و زبان باز می کند چه بی صدا
باز اندام ظریفم می کشد بدوش بار سنگین روزهای مردگی را در زمین چه استوار
باز سرخ می شود ز سیلیش این چهره ی درد کشیده و خسته از خزان ِ انتظار
باز سوسو ی چشمان بیمارم بدنبال ستاره ات می گردد تا جلوه ی جمالت سرمه ای شود برای دردهایش
باز می تپد دلم در مردگیهایی که فریاد زندگی سر می دهند در لابلای ورقهای زمان تا فقط مگر تو زنده کنی و جان بخشی
باز فریادها بر بام خانه ها سکوت شده اند تا فرو ریزند و یا فریاد شوند بر بلندای دلهای منتظر
باز ستاره خسته است از زمان و ره پیمودنهای شبانه ای که سرد است بی تو چون مردن و باز هم صدایت نمی اید ، خودت نمی ایی ، ستاره ات چشمک نمی زند و اشکهای ستاره بر گونه هایش می خشکد و در خود گم می شود تا انهنگام که تو را بیابد
ای بهترین انتظار ، منتظرت می مانم ...
پیر شده ام
پا به پای دردهایی که
قد کشیده اندو
بزرگ شده اند!
میترسم!
میترسم دیگر
دستم به قلم نرود!
فکرش را بکن
تمام میشوم شبی!
یک روز می آیی و میبینی
نه من هستم
نه این کلمات!
آری
دارم خشک میشوم!
پا به پای
گلدانهایی که ...
این روزها میگذرند
اما
من از این روزها نمیگذرم!!
اه ای زندگی این منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر انم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو ای شعر گرم در سوزند
اسمان های صاف را مانند
که لبالب ز باده ی روزند
با هزادان جوانه میخواند
بوته ی نسترن سرود ترا
هر نسیمی که میوزد در باغ
میرساند به او درد ترا
من تو را درتو جستجو کردم
نه در ان خواب های رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از ان روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم ترا هدر کردم
عاشقم عاشق ستاره ی صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر ان