یافتن پست: #زمین

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
- یه لیوان از تو اون کابینته بردار.
+ خب.
- پرتش کن زمین.
+ خب.
- شکست؟
+ آره.
- حالا ازش عذرخواهی کن.
+ ببخشید لیوان. منظوری نداشتم.
- دوباره درست شد؟
+ نه...
- متوجه شدی . . .!!؟؟؟ :)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 16:34
+2
nanaz
nanaz
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
... درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند ز من
و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
خوب.. گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را میگشت

تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا

همچنان میلرزید...
پاک تنبل شده ای بچه بد
"به خدا دفتر من گم شده آقا ، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا"

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا میکرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...

گوشهء صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز ، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد.…
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوبِ ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید...

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش ، و یکی مردِ دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید..

سخت در اندیشه آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمیگشته
به زمین افتاده
بچهء سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
میبریمش دکتر
با اجازه آقا...

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودکِ خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی میداد
بی کتاب و دفتر...

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد ، درس زیبایی را...
که به هنگامهء خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلاً من
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گره ای بگشایم


با خشونت هرگز...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 14:38
+5
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


اونجآش کھ مےگھ ...ازین همه نامردی...قلبم داره می میره کم کم...من از تو می پرسم خدایا...اینجا زمین یا جهنم...


دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 11:41
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
6 دیدگاه  •   •   •  1392/05/18 - 23:03
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
به حکیم ارد بزرگ گفتند : ایرانیان را چگونه دیدید ؟

فرمود : بزرگانی در درون چراغ جادو !

گفتند : چراغ جادو ؟!

فرمود : آری ... ایران سرزمین بزرگان است و هزار افسوس که بیشتر این بزرگان ، در درون چراغ جادو ، خویش را در بند کرده و دلخوش به زندگی در سختی و غم هستند

گفتند : حکیم در این میانه ، کار شما چیست ؟

فرمود : به هزار گونه سخن ، دستان اندیشه ام را ، بر چراغ های آنان می کشم تا از آن برون آمده و خود را باز یابند و برای آبادی و شادی این سرزمین بکوشند
دیدگاه  •   •   •  1392/05/18 - 22:01
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
درود به سرزمین پارسی و مردم پارسی با تمام آنچه که دارد
2 دیدگاه  •   •   •  1392/05/18 - 14:25
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در SMS
ﺁﺧﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺍﻭﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﺳﻮﺕ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻧﯿﻤﻪ ﺍﻭﻝ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ، ﻫﻨﻮﺯ ۹۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻧﺸﺪﻩ!
ﺯﻣﯿﻨﺎ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﺎ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ،
ﺁﯼ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ خخخخخخخخخ
دیدگاه  •   •   •  1392/05/17 - 13:00
+4
roya
roya
در CARLO


می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..

آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود

عشق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند

تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند

تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/17 - 12:00
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
باید جای من باشی تا حس کنی چقد سخته عشقت بلرزه صداش
ببینی چطور حاضری جونتو بدی تا یه رویا بسازی براش
من از دلخوشی های این زندگی مگه چی بجز حقمو خواستم
یه دنیا زمین خوردم از بچگی که یکجا رو پای خودم واستم
تو میتونی مرهم بسازی از عشق که زخما زخمای کاری نشن
یه چیزی باید باشه تو زندگی که حرفای خوبت شـُعاری نشن
تو این روزگار عجیب و غریب ... تو با عشق موندی کنارم هنوز
ازم هیچ چیزی نمیخوای چون ... چقد بشنوی ندارم هنوز
1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 17:05
+4
saman
saman

دعای باران چرا ؟؟؟


دعای عشق بخوان…!!!


این روزها دلها تشنه ترند تا زمینها…


خدایـــــــــــــــــا………….


کمی عشـــــــــــــــــق ببار!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 16:49
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ