یافتن پست: #زن

زهرا
زهرا



در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت در حالی که گویی ایستاده بودم و چه غصه هایی که سپیدی موهایم را حاصل شد در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود و اگر نه نمی شود به همین سادگی …




دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 17:22
+5
zohre
zohre


قایقت می شوم بادبانم باش ، بگذار هرچه حرف پشت مان می زنند مردم باد هوا شود دورترمان کند . .


دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 17:21
+5
زهرا
زهرا

خدایا در ۲راهی زندگی ام تابلوی راهت را محکم قرار بده ، نکند که با نسیمی راهم را کج کنم !

دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 17:19
+4
zohre
zohre

اهــل كجـــا بــودنـــت مـهـــم نیـســـت . . . اهــل و بـجــا بــودنــت مهــمــه . . . منطـقــه زنــدگــیـت مهــم نـیســت . . . منـطــق زنــدگیــت مــهمـه . . . درود بـــر دوســـتانی كــه . . . دعــا دارنــد . . . ادعـــا نــدارنـ

دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 17:13
+5
arash nazraz
arash nazraz
برای خودت زنگی کن  
.
.
.
.
.
.
.
.
برای دیگران زنگی باش..!!!!!!                                                           
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 17:13
+5
arash nazraz
arash nazraz
ای کاش.....فردا ک از خواب بیدار میشیم........زندگی ی رنگ دیکه باشه......هم رنگ آرزوهامون
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 17:09
+6
zohre
zohre

گاهی باید بی رحم بود. نه با دوست، نه با دشمن، که با خودت ! و چه بزرگت می کند آن سیلی که خودت می خوابانی بر صورتت… . . . بـــرنده گــوش می دهــد بازنــده فقط منتظر رسیدن نوبت خود برای حــرف زدن است

آخرین ویرایش توسط zohre در [1392/09/7 - 17:07]
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 17:06
+6
zohre
zohre

آدما رو زیاد تنها نذارین تو تنهایی شون یه دنیایی برا خودشون می سازن که دیگه شما توش جا ندارین!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 17:04
+6
alireza
alireza
ادم ها چیززیو فراموش نمیکنن فقط از یه جایی به بعد دیگه حرف نمیزنندو...........سکوت میکنند.......
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 15:27
+6
-1
be to che???!!
be to che???!!

بعله ما اینیم....{-45-}

زن به شيطان گفت : آيا آن مرد خياط را مي بيني ؟ ميتواني


 بروي وسوسه اش كني كه همسرش را طلاق دهد ؟



شيطان گفت : آري و اين كار بسيار آسان است



پس شيطان به سوي مرد خياط رفت و به هر طريقي سعي مي


 كرد او را وسوسه كند اما مرد خياط همسرش را بسيار دوست


 داشت و اصلا به طلاق فكر هم نمي كرد



پس شيطان برگشت و به شكست خود در مقابل مرد خياط


 اعتراف كرد



سپس زن گفت : اكنون آنچه اتفاق مي افتد ببين و تماشا كن



زن به طرف مرد خياط رفت و به او گفت 
:


 


چند متري از اين پارچه ي زيبا ميخواهم پسرم ميخواهد آن را به


 معشوقه اش هديه دهد پس خياط پارچه را به زن داد. سپس آن


 زن رفت به خانه مرد خياط و در زد و زن خياط در را باز كرد وآن زن


 به او گفت : اگر ممكن است ميخواهم وارد خانه تان شوم براي 


 اداي نماز ، و زن خياط گفت :بفرماييد،خوش آمديد



و آن زن پس از آنكه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق


 گذاشت بدون آنكه زن خياط متوجه شود و سپس از خانه خارج


 شد و هنگامي كه مرد خياط به خانه برگشت آن پارچه را ديد و


 فورا داستان آن زن و معشوقه ي پسرش را به ياد آورد و


 همسرش را همان موقع طلاق داد



سپس شيطان گفت : اكنون من به كيد و مكر زنان اعتراف مي
كنم


و آن زن گفت :كمي صبر كن



نظرت چيست اگر مرد خياط و همسرش را به همديگر


 بازگردانم؟؟؟!!!


شيطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟


آن زن روز بعدش رفت پيش خياط و به او گفت



همان پارچه ي زيبايي را كه ديروز از شما خريدم يكي ديگر


 ميخواهم براي اينكه ديروز رفتم به خانه ي يك زني محترم براي


 اداي نمازو آن پارچه را آنجا فراموش كردم و خجالت كشيدم


 دوباره بروم و پارچه را از او بگيرم و اينجا مرد خياط رفت و از


 همسرش عذرخواهي كرد و او را برگرداند به خانه اش.



و الان شيطان در بيمارستان رواني به سر ميبرد!!

دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 14:45
+8

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ