سکوتم را به حساب از یاد بردنش مگذار ، یاد لحظه های با او بودن زبانم را بند آورده !
این روزها سردم مثل دی، مثل بهمن، مثل اسفند مثل زمستان…
احساسم یخ زده
آرزوهایم قندیل بسته
و امیدم زیر بهمنِ سرد دفن شده
نه به آمدنی دل خوشم
و نه از رفتنی غمگین…
این روزها پر از سکوتم
نه حوصله ی دوست داشتن دارم
نه میخواهم کسی دوستم داشته باشد…
می نویسم... می نویسم از تو، تا تن کاغذ من جان دارد با تو از حادثه ها خواهم گفت، گریه این گریه اگر بگذارد گریه این گریه اگر بگذارد، با تو از روز ازل خواهم گفت فتح معراج غزل کافی نیست، با تو از اوج غزل خواهم گفت می نویسم همۀ هق هق تنهایی را، تا تو از هیچ به آرامش دریا برسی تا تو در هم همه همراه سکوتم باشی، به حریم خلوت عشق تو تنها برسی می نویسم همۀ با تو نبودن ها را، تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری تا تو تکیه گاه امن خستگی ها باشی، تا مرا باز به دیدار خود من ببری
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام زندگی را گریه کردم
نبودی در فراق شانه هایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضایه آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند بخاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیبا ست
حاجت به بیان نیست که از روی تو پیدا ست
من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم
افسوس که یک لحظه تماشای تو رویا ست
در خانه ی احساس اگر زمزمه ای است
آن زمزمه از توست که در جان دل ما ست
من قایق آواره ی دریای تو هستم
خوب است بدانی که دلم عاشق دریا ست
در حسرت دیدار تو می سوزم و امٌا
این دست خودم نیست به حق روی تو زیباست
سکوتم را دوست دارم
زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است.
و تو ای مهربان!
فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و مرا یاری کن