خیلی گشتیم
از همین پیشِ پا
تا آن همه پسینهای دور
که در مِه به شب میزدند،
میان راه چیزهای عجیبی دیدیم
خطهای ناخوانا
سنگقبرهای شکسته
سکوت، ماه، علفهای شعلهور
رَدِ پای باد
و بوی بَدِ باران و آهک و اضطراب ...!
راهبلدِ خستهی ما میگفت
اینجا همیشه پسینهای ساکتی دارد.
ما سردمان بود
همراهان ما ترسیده بودند
از راستهی گهواره فروشانِ شهر
تا خانهی گورکنانِ آسوده ... راهی نبود.
ما مجبور بودیم تمامِ آن راهِ رفته را
دوباره برگردیم،
اما یک عده بیجهت در سایهسارِ قندیلها
نه میآمدند، نه میرفتند
همان جا با بیل و کلنگِ گِلآلودشان در دست
بر و بر ... فقط نگاهمان میکردند
بوی بَدِ باران و آهک و اضطراب میآمد
انگار هر کدام از دیگری و دیگری از دیگری میترسید
یکیشان پرندهی سَربُریدهای
لای پیراهن خود پنهان داشت
پشتِ کلوخهای کافور و یخ
رَدِ چیزی شبیهِ خوابِ انار چکیده بود
میگفتند گریههای کسی را
در نَم و نایِ چاهی دور شنیدهاند!
حالا این انارِ عفیف
غمگینترین بیوهی اردیبهشتِ بیرویاست.
راهبَلدِ خستهی ما میگوید
دقت کنید
صدای کندنِ گور میآید
این وقتِ شب انگار
کسی دارد خاطراتش را دَفنِ دریا میکند.
ما سردمان بود
خطهای ناخوانا، سکوت
سنگقبرهای شکسته، ماه
علفهای شعلهور، رَدِ پای باد
و بوی بَدِ باران و آهک و اضطراب ...!
ما خیلی گشتیم
بالای همهی مزارهای جهان
فقط کمانچهزنی کور نشسته بود
داشت چیزی میخواند:
خوابِ انار!
خوابِ انار!