یافتن پست: #سیاه

behzadsadeghi
behzadsadeghi
روزگار ! میخندی ؟کمی حرمت نگه دار…. مگر نمیبینی سیاهپوش آرزوهایم هستم !
دیدگاه  •   •   •  1392/06/22 - 02:37
+3
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
زندانی تقویم شده ام …
هر روز ضربدر میزنم بر روی دیوارش …
البته نمیدانم تا کی باید روزها را سیاه کنم !
بیا دیگر …
شاید این آخرین سالنامه ام باشد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 09:37
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست
تا هیچ چیز را نبینم
نه شکنجه را و نه چراغها را
تنها صدایشان را خواهم شنید
و هر چه را که بشنوم
لب باز نخواهم کرد
چرا که دهانم بوی مرگ می دهد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/20 - 22:16
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اگه کسیو دوس دارین رهاش نکنین،
نذارین بره....
بگیرین بندازینش تو زیرزمین،
با کمر بند اونقد بزنینش تا خون بالا بیاره،
سیاهش کنین تا اعتراف کنه عاشقتونه<img src=(" title=":((" />((((
دیدگاه  •   •   •  1392/06/20 - 19:27
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥


قلب من


قالی خداست


تاروپودش از پر فرشته هاست


پهن کرده او دل مرا


در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب


برق می زند


قالی قشنگ و نو نوار من


از تلاش آفتاب


 


شب که می شود، خدا


روی قالی دلم


راه می رود


ذوق می کنم، گریه می کنم


اشک من ستاره می شود


هر ستاره ای به سمت ماه می رود


یک شبی حواس من نبود


ریخت روی قالی دلم


شیشه ای مرکّب سیاه


سال هاست مانده جای آن


جای لکه های اشتباه


 


ای خدا به من بگو


لکه های چرک مرده را کجا


خاک می کنند؟


از میان تاروپود قلب


جای جوهر گناه را چطور


پاک می کنند؟


آه


از این همه گناه و اشتباه


آه نام دیر تو است


آه بال می زند به سوی تو


کبوتر تو است


 


قلب من دوباره تند تند می زند


مثل اینکه باز هم خدا


روی قالی دلم، قدم گذاشته


در میان رشته های نازک دلم


نقش یک درخت و یک پرنده کاشته


قلب من چقدر قیمتی است


چون که قالی ظریف و دست باف اوست


این پرنده ای که لای تاروپود آن نشسته است


هدهد است


می پرد به سوی قله های قاف دوست...^

دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 22:46
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



جعبۀ مداد رنگی ست
که دنیای سیاهُ سفیدم را
به رنگین کمان می نشاند
و بر سقف آرزوهایم
آفتابُ بادبادک می کشد
و من به رسم پروانه ها
چون باغی از گل های تر
دست هایت را دوست دارم


دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 18:51
*elnaz* *
*elnaz* *
این روزها بیشتر دلگیر می شوم...این روزها بیشتر از موتورسواران سیاه پوش می ترسم... این روزها بیشتر نگران بچه ها ی کوچک سرگردان در خیابان هایم...........
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 00:04
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد

نه، هیچ اتفاقی نمی افتد

روزها

همان طور به روودِ شب می ریزند

که شب ها

به سپیده ی روز...

نه پرده ای

به ناگهان کشیده می شود

نه سرانگشت شاخه ای

به هوای ماه می جنبد

نه تو

از راه می رسی!

*

قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد

مثلن این که:

تو با شاخه ای گل سرخ در دست هات

از راه برسی و ...!

نه،

عین روز روشن است،

تو رفته ای بازنگردی

و من

مانده ام پشت این همه کاغذسیاه

تا هر لحظه

به اتفاق خاصی که قرار نیست بیفتد

فکر کنم!

حق

 

قصه‌ی کهنه دروغ بود

من و ما بچه‌گی کردیم؛

که به جای قصه خوندن؛ قصه رو زنده‌گی کردیم...

در ِ آرزو رو بستیم

دل‌امون به قصه خوش بود؛

رستم ِ کتاب کهنه ته قصه بچه‌کش بود...

حالا تو قحطی رویا اجاق ترانه سرده؛

کسی رو بخار شیشه دلُ نقاشی نکرده...

سر وُ ته زدن به دیوار

برگ آگهی ترحیم؛

یه نفر نوشته جمعه

رو همه برگای تقویم...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 23:03
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



جعبۀ مداد رنگی ست

که دنیای سیاهُ سفیدم را

به رنگین کمان می نشاند

و بر سقف آرزوهایم

آفتابُ بادبادک می کشد

و من به رسم پروانه ها

چون باغی از گل های تر

دست هایت را دوست دارم


دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 22:57
+7
nanaz
nanaz
زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند
چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند
گاهی فرصت نبود
گاهی حوصله
و من خیلی دیر این را فهمیدم
خیلی دیر
هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی
کسی ، چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 15:37
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ