محمد حسن کاظمی
دست دوستم یه گوشی ایفون دیدم،حسودیم شد. رفتم خونه به مامانم میگم من یه اپل میخوام. یه لبخند مرموز زد. شب که بابا م اومد یه پلاستیک سیب دستش بود، میگه تو فکر کردی ما انگلیسی بلد نیستیم؟!
محمد حسن کاظمی
ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺍﮔﻪ ﮔﻔﺘﯿﻦ ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯿﻪ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
زﻣﺴﺘﻮﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﺷﺐ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ
*elnaz* *
ﻫﯿﭻﻭَﻗﺖ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨـﯽ ﻧﮑﻨﯿـﺪ ؛ ﺯﻧﺪﮔـﯽ ﻣﺜـﻞ ﻫَﻮﺍﺷﻨﺎﺳـﯽ ﻧﯿﺴﺖ . . .
محمد حسن کاظمی
یه روز عدد 10 مهمونی میگیره همه عددارو دعوت میکنه 0,1,2,3,4,5,6,7,9 به جز عدد 8 چون از عدد 8 اصن خوشش نمی یومد. خلاصه شب مهمونی میرسه و عدد 10 میاد ببینه مهمونا چیزی کم ندارن که یهو چشمش میوفته میبینه عدد 8 داره وسط مهمونا میرقصه. میاد وسط و یکی میخوابونه زیر گوش 8 میگه کی تورو دعوت کرده؟مگه من نگفتم تو حق نداری بیای؟ عدد 8 همینطوری که اشک تو چشماش جمع شده بود با بغض عدد 10 رو بغل کرد و گفت:من صفرم دستمال بستم دوره کمرم واستون عربی برقصم...... @@ بیایید 'زود قضاوت نکنیم @@
محمد حسن کاظمی
ﻃﺮﻑ ﺍﺳﺘﺎﺗﻮﺱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻮ ﺑﺎﻟﮑﻦ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ…
:
:
:
:
40 ﺗﺎ ﭘـــــــﺸــــﻪ ﮐﺎﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ: "Big Like"
♥ نگار ♥
عاغا چشتون روز بد نبینه یه روز این دهه هشتادیمون نشسته بود رو زمین رفتم دراز کشیدم پیشش گفتم چیکار میکنی جوجو نقاشی میکشی؟
در یک لحظه چنان قیافش شبیه مربی تیم ملی والیبال برزیل شد که من خودمو خیس کردم!
بعد داد کشید سرم گف بیشعور خودتو بکش کنار دارم رو طراحی پرس پکتیوم کار میکنم اینجا نقطه ی گریزمه!!!
والا ما بچه بودیم فقط یه نقطه گریز داشتیم اونم نقطه گریز از دست ناظم مدرسه بود! والا...