در یکی از شهرهای سوئد....
به امید روزی که خشونت و جنگ به رؤیا تبدیل بشه.... آمین .....////
ناله روح وای چه خسته می کند تنگی این قفس مرا پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا پای به دام جسم و دل همره کاروان جان آه چه حسرت آورد زمزمه جرس مرا گرگ درنده ئی به من تاخت به نام زندگی پنجه که در جگر زند نام نهد نفس مرا طوطی هند عالم قدسم و طبع قند جو وه که به گند خاکیان ساخته چون مگس مرا من که به شاخ سرو و گل پا ننهادمی , کنون دست نصیب بین که پر دوخت به خار و خس مرا آب و هوای خاکیان نیست به عشق سازگار آتش آه گو بسوز آنچه به دل هوس مرا جز غم بی کسی در این سفله سرای ناکسی من نشناختم کسی گو مشناس کس مرا ناله شهریار از این چاه به در نمی شود ور نه کمند مو هلد ماه به دسترس مرا
ای عشق جوانه کن بهار است هر شاخ کهن جوانه دار است شد غرق شکوفه سیب و دل نیز حوای همیشه بیقرار است سر سبزی نیم لحظه من سبزینه هفت سبزه زار است ای عشق شکفتنم بیاموز دل غنچه باغ انتظار است بیهوده مگوی کیست معشوق او چشم و چراغ روزگار است شهر تن و شهر جان ما را بسپار به او که شهریار است تا دیده بر او فتاد کاین کیست دل گفت که یار یار یار است ای عشق بدین مجال کوتاه زین بیش مرا چه اعتبار است برخیز و کمند خود رها کن دریاب که آخرین شکار است ای عشق بسوز هستیم را با یک نگهش که شعله وار است خاکستر من به راه او ریز بر گوی که بر منش گذار است بر گو که به دولت قدمهات از منت هر چه هست وارست
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت ما طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاه راه طریقت سفر نکرد