یافتن پست: #صدای

ebrahim
ebrahim
صدای پای تو که میروی...صدای پای مرگ است که می آید حسین پناهی‬
دیدگاه  •   •   •  1390/11/17 - 21:54
+1
مهسا
مهسا
یه بار یکی بهم گفت: میخوای دنیارو داشته باشی؟!! گفتم: دنیا توو دستامه وقتی: لبخند مادرم جلو چشامه... صدای مادرم توو گوشمه... دستای مادرم پناهمه... و دعای پدرم بدرقه راهمه... آره................!!{-29-}
دیدگاه  •   •   •  1390/11/17 - 16:50
+4
مهسا
مهسا
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند؛ اما . . . من جلوی دهانش را می گیرم، وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!! این روزها من . . . خدای سکوت شده ام؛ خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا، خط خطی نشود . . .!!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/17 - 16:48
+5
مهسا
مهسا
زنـــــم... آزادم... حق آزادی دارم ، اختیار دارم ... غریبه نیستم، صدایم را خفه نکنید، بر سرم حجاب مالکیت نکشید، عروسک نیستم... دلخواه شما نخواهم شد ! بازی‌ های بی‌ محتوای زن و مرد تمام شد... اگر پا به پا نمیایی‌... دست دست نکن...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/17 - 15:58
+4
مهسا
مهسا
مدت هاست احساس میکنم کر و لال شدم ..!! این روزها صدای احساساتم رو ... فقط صفحه ی کیبوردم میشنوه ...!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/17 - 13:37
+6
رضا
رضا
صدای گام های گریه می آید دوباره آمدی کنار پنجره ، شعری نوشتی و رفتی این بار صدای قدم های تو را از پس پرده گاه گناه وگریه شنیدم حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس کدام شاعر غزلپوش شبانه ، عشق را در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت اما... تو که نشانی شاهراه ستاره را نمی دانی همیشه از سیب و ستاره و روشنی قصرهای کاغذی که می نوشتم می گفتی هزار پروانه هم که بر برگهای دفترت بچسبانی پینه ی پیر و یاس علیل باغچه ی ما گل نمی دهد هیچ وقت بهار طلایی روز و رویا راباور نکردی ! گل من هیچ وقت .....
دیدگاه  •   •   •  1390/11/11 - 17:26
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
از بیرون صدای قار قار میاد، داداشم میگه صدای کلاغه؟ میگم پـَـــ نــه پـَـــ قناریه متال میخونه
دیدگاه  •   •   •  1390/11/11 - 01:28
+5
ronak
ronak
در Romantic
قلب من قبری پر از خون است سكنه اش سكوت سردی است كه آرامش میخوانی اش صدای غرور بیجای من سالهاست كه خفته خاكستر سوخته نیمه جان آتشی هستم كه هنوز عظمت آتشی را دارد كه دل جنگل را سوزاند من خاكستر جنگل سوخته ام ...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 18:55
+3
sasan pool
sasan pool
شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود. بیشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشیار مى‌شد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک‌تر بیاید. مریم صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود. … شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى می‌خوام بگم؟» مریم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزیزم؟» شوهر مریم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!»
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 13:32
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ