یافتن پست: #صدای

مهسا
مهسا
باران می بارد .به حرمت " کداممان " نمی دانم..! من همین قدر می دانم : باران صدای پای اجابت است.. خدا ناز می خرد نیاز کن..
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 18:35
+4
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
دوستم میگه چرا میگه چرا امروز نوحه میزاری اربعینه؟ میگم پـَـــ نــه پـَـــ روز جهانی صدای پاکه!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 14:59
+2
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
توآشپزخونه استکان و قندون از دستم افتاد شکست با صدای خفن.مامان اومده میگه چیزیشکوندی؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ شیشه ی نازک تنهایی دلم بود منتها صداش رو گذاشتمرو اکو حال کنین
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 13:58
+3
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
صدای خروپفش کشتمون ! تکونش دادم از خوابپریده، میگه سر صدام اذیتت می‌کنه؟ پـَـَـنــه پـَـَــــ جنس صداتو دوست دارم می‌خواستم بت بگم سعی‌ کن تو اوج که میری روتحریرات بیشتر کار کنی‌!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 13:43
+1
ronak
ronak
شب امتحان-خوابگاه دخترا : صدای هق هق و گریه.................... شب امتحان-خوابگاه پسرا ( ساعت 5 صبح ): سرباز گیشنیز سره !!! {-7-}
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 01:18
+5
gamer
gamer
با سلام اینجا تهران است. ساعت 3 بامداد ... صدای مردم آزار !!!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 13:02
+2
ronak
ronak
قلم شکست از بس مشق کردم نگاهت را .!! اشکم در آمد ... از بس خیره شدم به باد ... این جا هیچ کس نمیداند که من در پی صدایی آواره شدم فقط صدایت مانده در خاطرم ... من صدایت را مشق می کنم ..!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 02:41
+4
gamer
gamer
حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است در میان مزرعه های طلایی گندم مترسکی با لبهایی خندان ایستاده است لباسش نه وصله دار است و نه مغزش پوشالیمترسک خائن با کلاغ ها طرح دوستی ریخته است خوشه های طلایی گندم در آتش دو رویی نگهبان خویش می سوزندفصل دروی گندم ها و حاصلش نانی که به سفره من و تو می آیدتکه نانی خشک در دست کودکی بی پرواست کودک درد گندم ها را می فهمدمترسک را به دار می آویزدصدای نحس کلاغها به گوش می رسدکلاغ ها به سوی مزرعه ای دیگر می روند و بر سادگی مترسک قاه قاه می خندنداینگ خوشه های گندم
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 02:37
+2
gamer
gamer
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . ! ........(نظر یادتون رفت)
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 02:33
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ