حتما باید عددش رند باشه ؟
سادیسم داریم فک کنم
به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم
به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم
به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم
به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم
به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید
به خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم را
چون نهری گوارا نوشید
به خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشت
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باور نداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
عزیزم...
عشق را در تو ، تو را در دل ، دل را در موقع تپیدن
وتپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت ، سکوت را در شب ، شب را در بستر
وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را
به خاطر تو دوست دارم
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشتهات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعاکنی.»کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»- «فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.»کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.»خدواند لبخند زد و گفت: «فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.»در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید.»خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:«نام فرشتهات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کن