یافتن پست: #غم

saman
saman



شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست





عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست






تطاول سر زلف تو و شبان دراز




چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست






غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست




مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست






پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار




به دست و پای من رند بی سر و پا نیست






خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان




اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست






من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی




وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست






تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست




دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست






حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز




بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست






خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست




کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست






من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم




جواب داد، که سلمان بجز مدارا نیست





(محرم قربانی زرنقی)



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:36
saman
saman

كه تواند مرا دوست دارد


وندر آن بهره ي خود نجويد ؟


هركس از بهر خود در تكاپوست


كس نچيند گلي كه نبويد


عشق بي حظ و حاصل خيالي ست


آنكه پشمينه پوشيد ديري


نغمه ها زد همه جاودانه


عاشق زندگاني خود بود


بي خبر ، در لباس فسانه


خويشتن را فريبي همي داد


خنده زد عقل زيرك بر اين حرف


كز پي اين جهان هم جهاني ست


آدمي ، زاده ي خاك ناچيز


بسته ي عشق هاي نهاني ست


عشوه ي زندگاني است اين حرف


بار رنجي به سربار صد رنج


خواهي ار نكته اي بشنوي راست


محو شد جسم رنجور زاري


ماند از او زباني كه گوياست


تا دهد شرح عشق دگرسان


حافظا ! اين چهكيد و دروغيست


كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟


نالي ار تا ابد ، باورم نيست


كه بر آن عشق بازي كه باقي ست


من بر آن عاشقم كه رونده است


در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟


وز كدامين خم كهنه مستيم ؟


اي بسا قيد ها كه شكستيم


باز از قيد وهمي نرستيم


بي خبر خنده زن ، بيهده نال


اي فسانه ! رها كن در اشكم


كاتشي شعله زد جان من سوخت


گريه را اختياري نمانده ست


من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت


هرزه گردي دل ، نغمه ي روح


افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟


حرف بسيارها مي توان زد


مي توان چون يكي تكه ي دود


نقش ترديد در آسمان زد


مي توان چون شبي ماند خاموش


مي توان چون غلامان ، به طاعت


شنوا بود و فرمانبر ، اما


عشق هر لحظه پرواز جويد


عقل هر روز بيند معما


و آدميزاده در اين كشاكش


ليك يك نكته هست و نه جز اين


ما شريك هميم اندر اين كار


صد اگر نقش از دل برآيد


سايه آنگونه افتد به ديوار


كه ببينند و جويند مردم


خيزد اينك در اين ره ، كه ما را


خبر از رفتگان نيست در دست


شادي آورده ، با هم توانيم


نقش ديگر براين داستان بست


زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست


تو مرا خواهي و من تو را نيز


اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟


به دوپا راني ، از دست خواني


با من آيا تو را قصد بازي است ؟


تو مرا سر به سر مي گذاري ؟


اي گل نوشكفته ! اگر چند


زود گشتي زبون و فسرده


از وفور جواني چنيني


هر چه كان زنده تر ، زود مرده


با چنين زنده من كار دارم


مي زدم من در اين كهنه گيتي


بر دل زندگان دائما دست


در از اين باغ اكنون گشادند


كه در از خارزاران بسي بست


شد بهار تو با تو پديدار


نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان


در بن شاخه ي خارزاري


عاشق تو ، تو را بازيابد


سازد از عشق تو بي قراري


هر پرنده ، تو را آشنا نيست


بلبل بينوا زي تو آيد


عاشق مبتلا زي تو آيد


طينت تو همه ماجرايي ست


طالب ماجرا زي تو آيد


تو ، تسليده ، عاشقاني


عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست


كه بچينندم و دوست دارند


زاده ي كوهم ، آورده ي ابر


به كه بر سبزه ام واگذارند


با بهاري كه هستم در آغوش


كس نخواهم زند بر دلم دست


كه دلم آشيان دلي هست


زاشيانم اگر حاصلي نيست


من بر آنم كز آن حاصلي هست


به فريب و خيالي منم خوش


افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست


يك فريب دلاويزتر ، من


كهنه خواهد شدن آن چه خيزد


يك دروغ كهن خيزتر ، من


رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو


كرده در خلوت كوه منزل


عاشق : همچو من


افسانه : چون تو از درد خاموش


بگذرانم ز چشم آنچه بينم


عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش


افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست


عاشقا ! با همه اين سخن ها


به محك آمدت تكه ي زر


چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟


گردد اين شاخه يك روز بي بر


ليك سيراب از اين چوي اكنون


يك حقيقت فقط هست بر جا


آنچناني كه بايست ، بودن


يك فريب است ره جسته هر جا


چشم ها بسته ، پابست بودن


ماچنانيم ليكن ، كه هستيم


عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست


گر فريبي ز ما خاست ، ماييم


روزگاري اگر فرصتي ماند


بيش از اين با هم اندر صفاييم


همدل و همزبان و همآهنگ


تو دروغي ، دروغي دلاويز


تو غمي ، يك غم سخت زيبا


بي بها مانده عشق و دل من


مي سپارم به تو ، عشق و دل را


كه تو خود را به من واگذاري


 


اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو


چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟


چه كست گفت زين ره به يكسو


همچو گل بر سر شاخه آويز


همچو مهتاب در صحنه ي باغ


اي دل عاشقان ! اي فسانه


اي زده نقش ها بر زمانه


اي كه از چنگ خود باز كردي


نغمه هيا همه جاودانه


بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را


در پس ابرهايم نهان دار


تا صداي مرا جز فرشته


نشنوند ايچ در آسمان ها


كس نخواند ز من اين نوشته


جز به دل عاشق بي قراري


اشك من ريز بر گونه ي او


ناله ام در دل وي بياكن


روح گمنامم آنجا فرود آر


كه بر آيد از آنجاي شيون


آتش آشفته خيزد ز دل ها


هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ


كه بهين خوابگاه شبان هاست


كه كسي را نه راهي بر آن است


تا در اينجا كه هر چيز تنهاست


بسراييم دلتنگ با هم


(محرم قربانی زرنقی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:33
+1
saman
saman

چندان ز فراغت گریانم که مپرس                        چندان ز غمت بسوخت جانم که مپرس


چندان بگریست دیدگانم که مپرس                      گفتی که چگونه ای ، چنانم که مپرس


ان دوست که دیدنش بیاراید چشم                      بر دیدنش از دیده نیاساید چشم


ما را ز برای دیدنش باید چشم                             ور دوست نباشد به چه کار اید چشم


گفتم دل و جان بر سر کارت کردم                        هر چیز که داشتم نثارت کردم


گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی                        این من بودم که بیقرارت کردم


گر با غم عشق سازگار باشد دل                          بر مرکب ارزو سوار اید دل


گر دل نبود کجا وطن سازد عشق                         ور عشق نباشد به چه کار اید دل


گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر                   چون ماه شبی میکشم از پنجره سر


اندوه که خورشید شدی تنگ غروب                      افسوس که مهتاب شدی وقت سحر


خون میچکدم به جای اب از دیده                          کار من و دل گشته خراب از دیده


بر خیز و بیا که تا تو رفتی رفته است                    رنگ از رخ و صبر از دل و خواب از دیده


گر وصل تو دست من شیدا گیرد                           وین درد فراغ راه صحرا گیرد


هم جان من از حال تو نیکو گردد                           هم کار من از قد تو بالا گیرد


بینم چو وفا ز بی وفایی ترسم                             در روز وصال از جدایی ترسم


مردم همه از روز جدایی ترسند                            جز من که ز روز اشنایی ترسم


گفتم چشمم ،گفت که جیحون کنمش                  گفتم جگرم ، گفت که پر خون کنمش


گفتم که دلم ، گفت که در این دو سه روز              مجنون کنم و ز شهر بیرون کنمش


دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:30
+2
saman
saman


غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم




به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت






چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بینم




ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر






چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بینم




نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار






که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم




بدین دو دیده حیران من هزار افسوس






که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم




قد تو تا بشد از جویبار دیده من






به جای سرو جز آب روان نمی‌بینم




در این خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد






ببین که اهل دلی در میان نمی‌بینم




نشان موی میانش که دل در او بستم






ز من مپرس که خود در میان نمی‌بینم




من و سفینه حافظ که جز در این دریا






بضاعت سخن درفشان نمی‌بینم



آخرین ویرایش توسط saman در [1392/05/21 - 17:29]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:28
+2
saman
saman

من به یک احساس خالی دلخوشم


من به گل های خیالی دلخوشم

در کنار سفره اسطوره ها


من به یک ظرف سفالی دلخوشم


مثل اندوه کویر و بغض خاک


با خیال آبسالی دلخوشم


سر نهم بر بالش اندوه خویش


با همین افسرده حالی دل خوشم


در هجوم رنگ در فصل صدا

با بهار نقش قالی دلخوشم


آسمانم: حجم سرد یک قفس

با غم آسوده بالی دلخوشم


گرچه اهل این خیابان نیستم


با هوای این حوالی دلخوشم

(نجیب زاده)

آخرین ویرایش توسط saman در [1392/05/21 - 17:17]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:16
+2
saman
saman

در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم



در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم



در دیدهٔ هر عاشق او بود همه لایق



وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم



دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران



یاری ده بی‌یاران، هرجا همه او دیدم



مطلوب دل در هم او یافتم از عالم



مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم



دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس



او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم



آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین



فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم



دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها



او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم



هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه



کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم



در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن



میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم



در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو



جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:05
+3
saman
saman
من گرفتار و تو در بند رضای دگران


من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران


گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟


من برای تو خرابم تو برای دگران


خلوت وصل تو جای دگرانست دریغ


کاش بودم من دلخسته به جای دگران


پیش از این بود هوای دگران در سر من


خاک کویت ز سرم برد هوای دگران


گفتی امروز بلای دگران خواهم شد


روزی من شود ایکاش بلای دگران


دل غمگین "هلالی" به جفای تو خوش است


ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:02
+3
saman
saman

بیا که در غم عشقت مشوشم بی‌ تو


بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو


شب از فراق تو می‌نالم ای پری‌رخسار


چو روز گردد گویی در آتشم بی تو


دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا


همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا


دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو


پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار


جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو


(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:27
+3
saman
saman

بی همگان بسر شود بی تو به سر نمی شود



داغ تو دارد این دلم بی تو بسر نمی شود



دیده عقل مست تو چنبره چرخ پست تو



گوش طرب بدست تو بی تو بسر نمی شود



خمر و خمار من توئی باغ و بهار من توئی



خواب و قرار من توئی بی تو بسر نمی شود



جاه و جلال من تویی ملکت و مال من توئی



آب زلال من توئی بی تو بسر نمی شود  



گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی



آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود



دل بنهم تو بر کنی توبه کنم تو بشکنی



این همه خود تو میکنی بیتو بسر نمی شود



بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی 



باغ  ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود



گر تو سری قدم شوم ور تو کفی قلم شوم



ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود



حاصل روزگار من , رهبر و یار و غار من



بی تو بداست کار من بی تو بسر نمی شود



خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای



وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود



بی تو نه زندگی خوشم, بی تو  نه مردگی خوشم



سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود



جان زه تو جوش میکند دل زه تو نوش میکند



عقل خروش  میکند بی تو بسر نمی شود



گر نشوی تو یار من بی تو خراب کار من



مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود



هرچه بگویم ای سندس نیست جدا ز نیک و بد



هم تو بگو بلفظ خود بی تو بسر نمی شود



شاه منی و دلبری شمس جهان اکبری



از مه خور تو انوری بی تو بسر نمی شود

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:05
+2
saman
saman

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد


تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد


عجبست، اگر توانم که سفر کنم زدستت


بکجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟


زمحبتت نخواهم که نظر کنم برویت


که محب صادق آنست که پاکباز باشد


بکرشمهء عنایت نگهی بسوی ما کن


که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد


سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم


بکدام دوست گویم که محل راز باشد؟


چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی؟


تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد


نه چنین حساب کردم، چو تو دوست می‌گرفتم


که ثنا و حمد گوئیم و جفا و ناز باشد


دگرش چو باز بینی، غم دل مگوی سعدی


که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد


قدمی که برگرفتی بوفا و عهد یاران


اگر از بلا بترسی، قدم مجاز باشد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:03
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ