nanaz
من سرم تو کار خودم بود داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفنم
که یه روزی یه دختری رو دیدم
اون این شکلی بود
ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم
من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم
وقتی اون هدیه رو باز میکرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق میکردم
در کنارش احساس خوشبختی و غرور میکردم
ما تقریبا همه شب ها با هم در حال گفتگو بودیم
همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون میکردن!
همه چی خوب و عالی بود حتی فکر میکردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم
اما وقتی روز عشق (ولنتاین) شد یواشکی تعقیبش کردم
و دیدم که اون گلی رو که من بهش دادم رو به یه پسره دیگه داد
[b]نمی خواستم باور کنم
[b]
و همچنان اینجوری بودم
سعی میکردم خودمو به بیخیالی بزنم و بهش فکر نکنم
کم کم داشتم فراموشش می کردم
سخت بود ولی تلاشمو میکردم
بله … من موفق شدم!
آخرش تونستم اون دختر رو فراموش کنم
و در آخر …
نتیجه اخلاقی : هیچوقت خودتون رو اسیر و گرفتار این مسایل نکنید و بزارید تقدیر بهتری براتون رقم بزنه خود خدا
راستی اسم این چیزا عشق و عاشقی نیست…