sami
پرم از ناگفته هايي که نميتوانم به زبان بياورم
ناگفته هايي که گفتنش هم سودي برايم ندارد
در دلم تلنبار مي کنم اين ناگفته ها را
تا روزي ساعتي لحظه اي
که دلم لبريز مي شود از ناگفته ها
همان ناگفته هايي که گفتنش برايم سودي نداشت
همان ناگفته ها شدن بلاي جانم و آرامش زندگيم
خودم رو از اين ناگفته ها خالي ميکنم با دادي ء فريادي
و بعد از آن با گريه اي بلند
ولي همه ميگويند مرد که گريه نميکند
مرد که ناله نميکند
مگر مرد آدم نيست
مگر مرد قلب ندارد
این است درد مردان سرزمین من