reza
اندوه که از حــــــــد بگذرد، جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مزمن.
دیگر مهم نیست:
بودن یا نبودن؛...
دوست داشتن یا نداشتن..!
آنچه اهمّیت دارد، کشداری رخوتناک حســــــــــی است که دیگر تو را به واکنش نمیکشاند
... و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه میکنی
و نگاه میکنی
و نــــــــــگاه...!
سحر
گاهی دلم می خواهد...
وحشیانه غرورت را پاره کنم!
قلبت را در مشتم بگیرم و بفشارم.
تا حال مرا لحظه ایی بفهمی.
*elnaz* *
می ترسم می ترسم از این خواب که هر لحظه مرا دورتر می برد و هرچه بیشتر شانه هایم را تکان می دهی بیشتر خواب ساعتی را می بینم که در گورستان زنگ می زند ...
نیوشا
دلـــ تنگـــ .. کـه می شـوی دیگر انــتــظــار معنا نـدارد ! یک نگاه کمی نـا مهربان .. یک واژه ی کمی دور از انتظار ... یک لحظه فاصــ ـله ... می شکند بغضت را ..!
reza
تو انتقال خون از [!] میپرسن اخیرا رابطه جنسی پر خطر داشتی؟
میگه:بله رفتم خونه دوست دخترم هر لحظه ممکن بود باباش بیاد
reza
قلب مرا میان غمت جا گذاشتی
تا در حریم غربت من پا گذاشتی
رفتی و در سکوت تماشا نموده ام
تنهایی ِ مرا تو چه تنها گذاشتی
رفتی و سهم عشق برای دل تو بود
سهمی برای این دلم آیا گذاشتی ؟
یک بغض کال، یک سبد از درد بی کسی
سهم من غریب که اینجا گذاشتی
گفتی بهار می رسد اما دروغ بود
در قلب من غمی چو اهورا گذاشتی
مجنون دیگری شدی و دشت پیش روت
من را میان غصه چو لیلا گذاشتی
گفتی که از بهشت نصیبی نبرده ای
آن را تمام گردن حوا گذاشتی
یک قطره اشک سهم من از روزگار شد
در لحظه ای که پای به دنیا گذاشتی
*elnaz* *
اینجا همه هر لحظه می پرسند : « حالت چطور است ؟ » اما کسی یک بار ... از من نپرسید : « بالت ... »