یافتن پست: #مامان

sasan pool
sasan pool
یک خاطره از دوران بچگیم براتون بگم.پدر من موقعه که من به دنیا آمدم توی کار صادرات و واردات بود.اون زمان یک دوست خارجی داشت که سکن سوئد بود بهش میگفتن اریک.این بنده خدا میدونست که من بچه هستم.برای من شکلات آورد.گفت این برای ساسان هست.من هم اون بسته گنده رو گرفتم رفتم برای خودم همشو خوردم .بعد از اینکه اریک رفت.بابام آمد گفت ساسان بیا ببینم شکلات چی کار کردی؟من هم کگفتم خوردمش.گفت اون همه رو تو خوردی.گفته آره برای من آورده بود من هم خوردمش.بیچاره خورد تو ذوقش.خدا رحمتش کنه.خیلی مرد زحمت کشی بود .{-26-}{-26-}{-26-}هر روز صبح هم موقعه مدرسه رفتن در میرفتم می رفتم زیر میز ناهار خوردی بیچاره مامانم و بابام می افتادن زیر میز من و ببرن مدرسه.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/25 - 21:32
+2
عسل ایرانی
عسل ایرانی
نه واقعا یکی بیاد به من بگه ماهااا چرا اینقدر باحال بودیم :)) مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم سطح تفریحاااااتمون این بوده :)
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 14:12
+4
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
توآشپزخونه استکان و قندون از دستم افتاد شکست با صدای خفن.مامان اومده میگه چیزیشکوندی؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ شیشه ی نازک تنهایی دلم بود منتها صداش رو گذاشتمرو اکو حال کنین
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 13:58
+3
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
سوسکهرا کشتم جنازشو ورداشتم ببرم بندازم بیرون. مامانم بین راه نگاه میکنه میگه کشتیش؟ میگم: پـَـَـ نــه پـَـَــــ تو دستشویی خوابش برده بود دارم میبرمش تو رختخوابش بخوابه
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 13:41
ronak
ronak
نترس هیولا نیست مامانته...
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 01:49
+4
gamer
gamer
دو تا خانوم داشتن با خاطرات لاغریشون واسه هم افه میومدن. اولی می گه من اونقدر لاغر بودم که وقتی می رفتم حموم مامانم با یه چیزی روی چاه رو می پوشوند تا من توی چاه نیفتم. دومی می گه این که چیزی نیست، من یه بار یه آلبالو رو با هسته قورت دادم، همه ی فامیلامون می گفتن اوا زری خانوم چند ماهه حامله ای؟!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 21:48
+1
gamer
gamer
یه تركه باباش می‌میره میشه یتیم. مامانش می‌میره میشه دو تیم. همه خانوادش می‌میرن میشه تیم ملی!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 20:44
+1
-1
ebrahim
ebrahim
داشتیم با مامانم وسایل انباری رو مرتب میکردیم یه دفعه مامانم یه جعبه مدادرنگی ۲۴رنگ قاب فلزی رو از توو کارتون درآورد نگاش کرد و زد زیر خنده!گفت: میدونی این چیه؟اینو خریده بودم هروقت معدلت ۲۰شد بدم بهت.حیف واقعا!خاک توو سرت
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 19:07
+5
مهسا
مهسا
لیوانو من بشکنم: دستو پا چلفتی...، مامانمون بشکنه: قضا بلا،..... بابامون بشکنه: این لیوان این جا چیکار می‌کنــــــه !!!{-11-}
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 18:51
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ