یافتن پست: #مامان

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
تو اخبار گفت یه هواپیما توو مالزی مفقود شده و خانواده‌های مسافرا، نگرانن
، مامان بزرگم برگشته میگه:"آخی طفلی ها دم عیدی چه بلایی سرشون اومد"
دیدگاه  •   •   •  1393/01/6 - 17:31
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ
ﭘﺴﺮﻣﻮ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﮕﻢ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻣﻮ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻪ
ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺷﻪ ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺴﺮﻭﻧﺶ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺎﺯﯼ
ﻧﯿﺴﺖ ؛ ﺑﻬﺶ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺧﻮﺏ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻥ
ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﮑﺶ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﻪ !
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺮﻭﺳﮏ
ﺑﮕﺮﺩﻩ !
ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺐ
ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻨﻬﺎ ﻣﯿﺮﺳﻪ …
ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻪ ﻧﻪ ﯾﻪ ﻧﺎﻣﺮﺩ

2 دیدگاه  •   •   •  1393/01/6 - 14:05
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
استخربودم اومدم دیدم ۵تاپیام ازدوس پسرم اومده
اولی :کجایی؟
دومی :چرا ج نمیدی؟
سومی :خوش باش لیاقتت همون پسر داییته.
چهارمی :گمشوآشغال بااون مامان چاقت بای
پنجمی :راستی بااون رفیقت نیلوفر هم ارتباط دارم گفتم که بسوزی بای
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا:
دیدگاه  •   •   •  1393/01/3 - 19:08
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
عزیزم ، اگه موافقی بریم خونه مامانم عدد ۱
و اگه میخوای بریم خونه مامانت
عدد۱۸۲۶۴۴۲۷۵۳۶۷۲۳۷۷۵۳۶۴۱۲۶۱۸۳۳۸۱۶۸۳۱رو وارد کن!
دیدگاه  •   •   •  1393/01/3 - 16:21
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
آقا رفته بودیم بازار: دیدم این جنسه چقدر به چشمم آشنا میاد
دیدی یکی رو تو خیابون میبینی ولی انگار قبلا جایی دیدیش از مامانم پرسیدم این کیه
میگه پسته
گفتم بابا لامصب بعد از گرون شدنش چه تیپی زده تو مغازه ها
دیدگاه  •   •   •  1392/12/29 - 10:22
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یه بار اومدم خودمو واسه مامانم لوس کنم بهش گفتم مامان اگه من بمیرم چیکار میکنی؟
گفت مرگ بگیری مردشور برده …
الهی به تیر غیب گرفتار بشی…
سرت به سنگ لحد بخوره …
لال شی ایشالا آخه این چه حرفیه؟!
داشتم عزرائیلو میدیدم خداوکیلی
دیدگاه  •   •   •  1392/12/28 - 19:57
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
به مامانم میگم عروسی پسر خاله کراوات بزنم یا پاپیون؟ برگشته میگه:زنگوله بنداز موقع برگشت دیگه گمت نکنیم دنبالتم نگردیم.
دیدگاه  •   •   •  1392/12/28 - 15:55
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

پسر بچه ای یک برگه کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود،دست هایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود؛ صورتحساب
کو تاه کردن چمن باغچه: 5000 تومان،مراقبت از برادر کوچکم: 2000 تومان ،نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم 3000 تومان، بیرون بردن زباله : 1000 تومان.
جمع بدهی شما به من : 11000 تومان.
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش انداخت و چند لحظه خاطراتش را مرور کرد. سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی،هیچ.
بابت تمام شب هایی که به پایت نشستم و دعا کردم،هیچ.
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا بزرگ شوی،هیچ.
بابت غذا،نظافت تو،اسباب بازی هایت،هیچ.
و اگر شما این ها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند،چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
" مامان ... دوستت دارم"
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلا به طور کامل پرداخت شده.

دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 21:40
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

4شنبه سوری قبل ازپریدن ازروی آتش ب مواردزیرتوجه کنید:

۱ سایز خشتک

۲ زاویه پرش

۳ استفاده از شورت مامان دوز زیرشلوار

۴ دوری ازهرگونه هیجان و جو زدگی جلوی دخترا

۵ فاصله مناسب تاشعله های آتش هنگام پرش

آبروی شما آبروی ماست... ستادپیشگیری ازحوادث غیرمترقبه !

دیدگاه  •   •   •  1392/12/26 - 21:09
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

عاقا جدیدا رفته بودیم واسه داداشم خواستگاری
دیدیم عروس نشسته خیلی ریللللللللکککککککککس با شلوار لی و تیشرت.

انقده پررو بود همش سیخ تو چشای هممون نگاه میکرد

مامانم توگوشم گف خوبه والا نه شرمی... نه حیایی... نه... همین جوری داشت میگف که

یهو دیدیم عروس با چادر از آشپزخونه چایی به دست اومد سلام کرد. !!!!!!!!

در بهت و حیرت بودیم که ....

هیچی دیگه فهمیدیم اون داداش عروس بوده!!!!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/12/26 - 19:11
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ