♥ نگار ♥
مامان و بابام نشسته بودن داشتن چایی میخوردن،به مامانم گفتم :
خوب حال میکنیدا پسر به این ماهی دارید
چند لحظه سکوت کردن و بهم خیره شدن
بابام یه آخی کشید و با افسوس به مامانم گفت : چاییتو بخور….
♥ نگار ♥
دور هم نشسته بودیم
داییم گفت : من 80 تا نهال پرتقال دارم هر وقت مُردم
20 تاشو میدم به علیرضا (یکی از گودزیلاهاش)
20تاهم میدم به امیر حسین(اون یکی گودزیلاش) 40 تا هم میدم به خانمم!
امیر حسین هم فورا گفت هر وقت مامان هم مُرد ، 20تاش واسه من 20 تاش هم میرسه به داداشم!
بیچاره داییم به طور خیلی زیبا تو افق های بیکران محوشد!
فک و فامیله جاه طلبی داریما!!