یافتن پست: #مامان

ashkan
ashkan
دختر : بابا می­تونم برم پیش دوستم درس بخونم ؟ بابا : نه نمیشه . . . برو اتاقت درس بخون دختر : چرا آخه بابا ؟ پدر : واسه این که سالها پیش مامانت هم میومد پیش من درس بخونه
دیدگاه  •   •   •  1390/11/9 - 00:13
+1
ebrahim
ebrahim
مامانم زنگ زده میگه شام چی دوست داری بپزم؟ میگم فرق نمیکنه هرچی میخوای بپز، میگه من چیزی به ذهنم نمی رسه تو بگو.. میگم باشه زرشک پلو با مرغ بزار, میگه آخه ماکارونی پختم....... یه همچین مادر و پسری هستیم...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 21:27
+7
ronak
ronak
نوزاده تو بغل مامانش گریه میکرده مامانه میگه قربونت برم گرسنته؟ بچه هه به اذن خداوند میگه پَ نَ پَ دارم برای گرسنگان و زلزله زدگان سومالی گریه میکنم (واحد نفوذی پ نه پ)
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 11:58
+4
ronak
ronak
به مامانم میگم پول بده!!!میگه اونایی که دو روز پیش گرفتی چی شد؟؟نکنه همشو خرج کردی؟؟؟ تا اومدم بگم پـَـ ….زد تو دهنم,نذاشت حرف بزنم من فقط میخواستم بگم پـَـَـس اندازشون کردم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 11:58
+4
ronak
ronak
میخوام مسواک بزنم مامانم می پرسه میخوای مسواک بزنی؟؟ میگم بله مامان جون.. میگه خمیر دندونم روش میزنی؟؟ میگم بله مامان جان.. میگه خاک تو سرت این همه موقعیت پ ن پ درست کردم واست استفاده نکردی منم گفتم پ ن پ خز شده مامان جون
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 11:56
+4
mahdi
mahdi
در یخچالو باز میکنم دنبال غذا میگردم مامانم میگه گشنته؟ پـَـــ نــه پـَـــ اومدم ببینم کی هی چراغ این تورو خاموش و روشن میکنه....
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 11:52
+2
mina_z
mina_z
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟ مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود. دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 11:43
+4
ronak
ronak
اگه پسرا نبودن… اگه پسرا نبودن کی مامانا رو دق می داد؟ . . اگه پسرا نبودن کی خونه رو می کرد باغ وحش؟ . . اگه پسرا نبودن تو دانشگاه استاد کیو ضایع می کرد؟ اگه پسرا نبودن دخترا به چی می خندیدن؟ . . اگه پسرا نبودن دخترا کیو سر کار می ذاشتن؟
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 01:12
+4
ashkan
ashkan
داشتیم با مامانم وسایل انباری رو مرتب میکردیم یه دفعه مامانم یه جعبه مدادرنگی ۲۴رنگ قاب فلزی رو از توو کارتون درآورد نگاش کرد و زد زیر خنده!!! گفت: میدونی این چیه؟ اینو خریده بودم هروقت معدلت ۲۰ شد بدم بهت حیف واقعا!!! خاک تو سرت
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 00:58
+5
ronak
ronak
به مامانم میگم: فکر کنم دیگه وقتشه از تنهایی در بیام،هر چی باشه بیست و شش سالمه مامان… میگه: یعنی زن میخوای پدرسوخته؟ میگم پـَـَـ نَ پـَـَــــ یه داداش توپول موپول میخواستم روم نمیشه مستقیم به بابا بگم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 00:09
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ