یافتن پست: #مرا

M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
ياد سهراب بخير،
آن سپهرى كه تا لحظه خاموشى گفت:

تو مرا ياد كنى يا نكنى ،
من به يادت هستم.
آرزويم همه سرسبزى توست!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/22 - 13:23
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
برفت آن زمان نزد فخر زمن

زنوباوگان قاسم بن الحسن

بگفتا مرا اذن پیکار ده

مرا فرصتی بهر این کار ده

بگفتش عمو جان در این کارزار

تویی از برادر مرا یادگار

بسی بوده در دل تو را آرزو

که در حجله داماد ببیند عمو

عمو را بگفت قاسم نامدار

که بعد تو باشم دگر داغدار

سر زلف قاسم سپس شانه زد

جهان آفرین شاد و شکرانه کرد

به میدان فرستاد داماد را

که تا برکند ظلم و بیداد را

به جنت گرفت حجله بخت از او

به پیکار رسوا شد از او عدو

بسی اشک عابد زغم چون بریخت

زهجران قاسم فلک خون گریست
دیدگاه  •   •   •  1392/06/22 - 11:57
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
یا رب به خدایی خدائیت

وانگه به کمال پادشاهیت

از عشق به عنایتی رسانم

کو ماند اگرچه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور

وین سرمه ز چشم من نکن دور

گرچه ز شراب عشق مستم

عاشق تر از این کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن

لیلی طلبی ز تن رها کن

یا رب تو مرا به عشق لیلی

هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست برجای

بستان و به عمر لیلی افزای

گرچه شده ام چو مویی از غم

یک موی نخواهم از سرش کم
دیدگاه  •   •   •  1392/06/22 - 11:54
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
من اگر روح پريشان دارم

من اگر غصه هزاران دارم

گله از بازي دوران دارم

دل گريان،لب خندان دارم

به تو و عشق تو ايمان دارم

در غمستان نفسگير، اگر

نفسم ميگيرد

آرزو در دل من

متولد نشده، مي ميرد

يا اگر دست زمان درازاي هر نفس

جان مرا ميگيرد

دل گريان، لب خندان دارم

به تو و عشق تو ايمان دارم

من اگر پشت خودم پنهانم

من اگر خسته ترين انسانم

به وفاي همه بي ايمانم

دل گريان، لب خندان دارم

به تو و عشق تو ايمان دارم
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:42
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند..
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:25
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



گاهی فقط گاهی

با یک نگاه...

با یک نفس شاید

مواظبم بودی

پس بگذار و بگذ
ر
نگران من نباش

خواستی بیا و مرا ببین

من هنوز تکیه به دیوار دلواپسی ایستاده ام


دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 19:16
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

√ فیثاغورث که به دلایل مذهبی از کشور خود گریخته و به ایران پناه آورده بود توسط داریوش بزرگ دارای یک زندگی خوب همراه با مستمری دائم شد.

√ داریوش بزرگ برای جلوگیری از قحطی آب در هندوستان که جزیی از قلمرو ایران بوده سدی عظیم بر روی رود سند بنا نهاد.

√ داریوش بزرگ سواد آموزی را اجباری و رایگان بنیان گذاشت که به موجب آن همه مردم می بایست خواندن و نوشتن بدانند
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 18:29
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
شقایق گفت  با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

اگرسرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم

  گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 

یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت ،
تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت زره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را،
بسوزانند شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را،
به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت ،
و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر می کرد، پس از چندی

هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست به جانم ، هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست، خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را، چنان می رفت و من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت، اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد ،
دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ، زهم بشکافت

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این  رنگ  و  زیبایی

و  نام  من  شقایق   شد

گل همیشه عاشق شد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 18:14
+4
nazli
nazli

 

ما بچه بوديم ، يه کهنه ای ، دسمالی ، لنگ ماشينی چيزی پيدا ميکردن ميذاشتن لای

پامون میبستن یه هفته هم باز نمیکردن ! الان پوشک زدن واسه بچه با خروجی هوا از هردو طرف ، ۸ لايه محافظ ، ويتامينه .. همراه با عصاره ی مالت ، تهويه مطبوع ، ۱۲ ايربگ ، کروز کنترل ، سنسور عقب ، با ال سی دی !!بچـه تو این برینـه پرفسور میشـه

دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 14:47
+2
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

صفحه های تقویم مرا یاد گذر زمان می اندازند !
نمیدانم ، پس کی زندگی شروع می شود ؟


دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 10:06
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ