یافتن پست: #مرا

Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


درد درد ، مرا انتخاب کرد من ، تو را... تو ، رفتن را... آسوده برو ! دلواپس نباش... من و درد و یادت تا ابد با هم هستیم...!!!


دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 20:30
+5
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

جلسه مشترک دایی و رویانیان به خاطر صحبت‌های علی کریمی




ادامه در دیدگاه



 

1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 20:19
+2
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

کریمی: بهتر است من و دایی مثل مرد تسویه حساب کنیم/ این صحبت‌ها برای عوام فریبی است


ادامه در دیدگاه



 

1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 20:16
+2
be to che???!!
be to che???!!

اما ماجراي اين لوگوي عجيب چيست؟





امروز، ۱۲ آگوست، يكصد و بيست و ششمين سالروز تولد «اروين شروينگر» است. فيزيكدان اتريشي و يكي از دانشمندان فيزيك كوانتوم كه كاشف مكانيك موج و البته مبدع معادله معروف «شرودينگر» و البته آزمايش معروف «گربه شرودينگر» است. شرودينگر به دليل كشف مكانيك موج موفق شد همراه با «پل ديراك» جايزه نوبل فيزيك را از آن خود كرد.

گوگل با استفاده از ايده معادله شرودينگر و آزمايش گربه شرودينگر، اين لوگوي بامزه را به مناسبت زادروز شرودينگر طراحي كرده است.

معادله شرودينگر، معادله اي است كه چگونگي تغيير حالت كوانتومي يك سامانه فيزيكي با زمان را توصيف مي كند. اين معادله در اواخر سال 1925 فرمول بندي شد و در سال 1926 به وسيله شرودينگر منتشر گرديد. در مكانيك كلاسيك، معادله حركت قانون دوم نيوتن است و فرمول بندي هاي معادل آن، معادله اويلر-لاگرانژ و معادله هاميلتون هستند. در همه اين فرمول بندي ها، براي حل حركت يك سيستم مكانيكي و پيشگويي رياضي اينكه سامانه در هر زمان پس از شرايط و پيكربندي هاي اوليه سيستم چه حالتي خواهد داشت، استفاده مي شوند.

گربه شرودينگر  هم يك آزمايش فكري در فيزيك كوانتومي است كه در سال ۱۹۳۵ توسط شرودينگر ابداع شد. سناريوي آزمايش درباره يك گربه‌ است كه بسته به يك رويداد تصادفي زودتر، ممكن است مرده باشد يا زنده.بر اين اساس، اين آزمايش، اين طور طراحي شده است: فرض كنيد گربه‌اي در جعبه‌اي دربسته زنداني است.

در اين جعبه يك شيشه گاز سيانور، يك چكش، يك حس گر پرتوزا و يك منبع پرتوزا نيز وجود دارد. ذرات پرتوزا بصورت نامنظم تابش مي‌كنند و به همين دليل براي آن‌ها نيمه عمر در نظر مي‌گيرند. حال فرض كنيد حسگر و چكش طوري تنظيم شده باشند كه در صورت تابش موج پرتوزا بين ساعت ۱۲ و ۱۲:۰۱، چكش شيشه حاوي گاز را شكسته و گربه بميرد. اگر در ساعت ۱۲:۰۱ در جعبه را باز كنيد چه خواهيد ديد؟ اگر از طريق فرمول نيمه عمر منبع، احتمال تابش بين ساعت ۱۲ و ۱۲:۰۱ را ۵۰٪ پيش بيني كنيد.

 گربه داخل جعبه در هنگام برداشتن درب جعبه ۵۰٪ مرده‌است و ۵۰٪ زنده است. اما وقتي درب جعبه را برمي‌داريد خواهيد ديد كه گربه يا مرده و يا زنده ‌است. نمي‌توان گفت ۵۰٪ سلولهاي بدن گربه مرده‌اند و ۵۰٪ آنها زنده‌اند. در فاصله يك لحظه، احتمال به يقين تبديل خواهد شد. اين امر كاملاً متضاد با مكانيك كوانتومي مي‌باشد. همانطور كه گفتيم هيچگاه نمي‌توان موقعيت يك سيستم را به دقت اندازه‌گيري نمود. اما در اين مثال كاملاً اين امر ممكن شده ‌است.


شرودينگر  ۴ ژانويه ۱۹۶۱ ،در وين، در سن ۷۳ سالگي به علت ابتلا به بيماري سل درگذشت.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 18:39
+6
saman
saman


چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟
چون نمویم؟ که می‌نیابم یار
کارم از دست رفت و دست از کار
دیده بی‌نور ماند و دل بی‌یار
دل فگارم، چرا نگریم خون؟
دردمندم، چرا ننالم زار؟
خاک بر فرق سر چرا نکنم؟
چون نشویم به خون دل رخسار؟
یار غارم ز دست رفت، دریغ!
ماندم، افسوس، پای بر دم مار
آفتابم ز خانه بیرون شد
منم امروز و وحشت شب تار
حال بیچاره‌ای چگونه بود؟
رفته از سر مسیح و او بیمار
خود همه خون گریستی بر من
بودی ار دوستی مرا غم‌خوار
روشنایی ده رفت، افسوس!
منم امروز و دیده‌ای خونبار
آن چنانم که دشمنم چو بدید
زار بگریست بر دل من، زار
خاطر عاشقی چگونه بود
هم دل از دست رفته، هم دلدار؟
سوختم ز آتش جدایی او
مرهمم نیست جز غم و تیمار
روز و شب خون گریستی بر من
بودی ار چشم بخت من بیدار
کارم از گریه راست می‌نشود
چه کنم؟ چیست چارهٔ این کار؟
دلم از من بسی خراب‌تر است
خاطرم از جگرم کباب‌تر است



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:55
+4
saman
saman

چهره را از عشق خوبان ارغوانی کرده ایم
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم
نامرادیهای ما "صائب" بعالم روشن است
بر مراد خلق دائم زندگانی کرده ایم


(صائب تبریزی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:48
+2
saman
saman



شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست





عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست






تطاول سر زلف تو و شبان دراز




چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست






غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست




مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست






پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار




به دست و پای من رند بی سر و پا نیست






خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان




اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست






من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی




وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست






تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست




دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست






حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز




بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست






خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست




کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست






من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم




جواب داد، که سلمان بجز مدارا نیست





(محرم قربانی زرنقی)



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:36
saman
saman

كه تواند مرا دوست دارد


وندر آن بهره ي خود نجويد ؟


هركس از بهر خود در تكاپوست


كس نچيند گلي كه نبويد


عشق بي حظ و حاصل خيالي ست


آنكه پشمينه پوشيد ديري


نغمه ها زد همه جاودانه


عاشق زندگاني خود بود


بي خبر ، در لباس فسانه


خويشتن را فريبي همي داد


خنده زد عقل زيرك بر اين حرف


كز پي اين جهان هم جهاني ست


آدمي ، زاده ي خاك ناچيز


بسته ي عشق هاي نهاني ست


عشوه ي زندگاني است اين حرف


بار رنجي به سربار صد رنج


خواهي ار نكته اي بشنوي راست


محو شد جسم رنجور زاري


ماند از او زباني كه گوياست


تا دهد شرح عشق دگرسان


حافظا ! اين چهكيد و دروغيست


كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟


نالي ار تا ابد ، باورم نيست


كه بر آن عشق بازي كه باقي ست


من بر آن عاشقم كه رونده است


در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟


وز كدامين خم كهنه مستيم ؟


اي بسا قيد ها كه شكستيم


باز از قيد وهمي نرستيم


بي خبر خنده زن ، بيهده نال


اي فسانه ! رها كن در اشكم


كاتشي شعله زد جان من سوخت


گريه را اختياري نمانده ست


من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت


هرزه گردي دل ، نغمه ي روح


افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟


حرف بسيارها مي توان زد


مي توان چون يكي تكه ي دود


نقش ترديد در آسمان زد


مي توان چون شبي ماند خاموش


مي توان چون غلامان ، به طاعت


شنوا بود و فرمانبر ، اما


عشق هر لحظه پرواز جويد


عقل هر روز بيند معما


و آدميزاده در اين كشاكش


ليك يك نكته هست و نه جز اين


ما شريك هميم اندر اين كار


صد اگر نقش از دل برآيد


سايه آنگونه افتد به ديوار


كه ببينند و جويند مردم


خيزد اينك در اين ره ، كه ما را


خبر از رفتگان نيست در دست


شادي آورده ، با هم توانيم


نقش ديگر براين داستان بست


زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست


تو مرا خواهي و من تو را نيز


اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟


به دوپا راني ، از دست خواني


با من آيا تو را قصد بازي است ؟


تو مرا سر به سر مي گذاري ؟


اي گل نوشكفته ! اگر چند


زود گشتي زبون و فسرده


از وفور جواني چنيني


هر چه كان زنده تر ، زود مرده


با چنين زنده من كار دارم


مي زدم من در اين كهنه گيتي


بر دل زندگان دائما دست


در از اين باغ اكنون گشادند


كه در از خارزاران بسي بست


شد بهار تو با تو پديدار


نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان


در بن شاخه ي خارزاري


عاشق تو ، تو را بازيابد


سازد از عشق تو بي قراري


هر پرنده ، تو را آشنا نيست


بلبل بينوا زي تو آيد


عاشق مبتلا زي تو آيد


طينت تو همه ماجرايي ست


طالب ماجرا زي تو آيد


تو ، تسليده ، عاشقاني


عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست


كه بچينندم و دوست دارند


زاده ي كوهم ، آورده ي ابر


به كه بر سبزه ام واگذارند


با بهاري كه هستم در آغوش


كس نخواهم زند بر دلم دست


كه دلم آشيان دلي هست


زاشيانم اگر حاصلي نيست


من بر آنم كز آن حاصلي هست


به فريب و خيالي منم خوش


افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست


يك فريب دلاويزتر ، من


كهنه خواهد شدن آن چه خيزد


يك دروغ كهن خيزتر ، من


رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو


كرده در خلوت كوه منزل


عاشق : همچو من


افسانه : چون تو از درد خاموش


بگذرانم ز چشم آنچه بينم


عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش


افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست


عاشقا ! با همه اين سخن ها


به محك آمدت تكه ي زر


چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟


گردد اين شاخه يك روز بي بر


ليك سيراب از اين چوي اكنون


يك حقيقت فقط هست بر جا


آنچناني كه بايست ، بودن


يك فريب است ره جسته هر جا


چشم ها بسته ، پابست بودن


ماچنانيم ليكن ، كه هستيم


عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست


گر فريبي ز ما خاست ، ماييم


روزگاري اگر فرصتي ماند


بيش از اين با هم اندر صفاييم


همدل و همزبان و همآهنگ


تو دروغي ، دروغي دلاويز


تو غمي ، يك غم سخت زيبا


بي بها مانده عشق و دل من


مي سپارم به تو ، عشق و دل را


كه تو خود را به من واگذاري


 


اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو


چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟


چه كست گفت زين ره به يكسو


همچو گل بر سر شاخه آويز


همچو مهتاب در صحنه ي باغ


اي دل عاشقان ! اي فسانه


اي زده نقش ها بر زمانه


اي كه از چنگ خود باز كردي


نغمه هيا همه جاودانه


بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را


در پس ابرهايم نهان دار


تا صداي مرا جز فرشته


نشنوند ايچ در آسمان ها


كس نخواند ز من اين نوشته


جز به دل عاشق بي قراري


اشك من ريز بر گونه ي او


ناله ام در دل وي بياكن


روح گمنامم آنجا فرود آر


كه بر آيد از آنجاي شيون


آتش آشفته خيزد ز دل ها


هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ


كه بهين خوابگاه شبان هاست


كه كسي را نه راهي بر آن است


تا در اينجا كه هر چيز تنهاست


بسراييم دلتنگ با هم


(محرم قربانی زرنقی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:33
+1
saman
saman
                                 پريشان كن سر زلف سياهت شــــانه اش با من


                                 سيه زنجير گيسو بـــاز كن ديوانـــــــــه اش با من


                                 كه مي گويـد كه مي نتوا ن زدن بي جـام وپيمانه

 

                                شراب از لــــعل گلگونت بده پيمـــــــانه اش با من


                               مگرنشنيده اي گنجينه در ويــــــرانه دارد جـــــــاي

 

                                 عيان كـن گنج حسنت اي پري ويـــرانه اش با من


                                   ز سوز عشق ليلي در جهان مجنون شد افسانه

 

                                 تو مجنون ساز از عشقت مرا افســانه اش با من


                                بگفتم صيد كـــــــردي مرغ دل نيكو نگهــــــــدارش

 

                                سر زلفش نشانم داد و گفتــــــــــا لانه اش با من


                             ز تــــــــــرك مي اگر رنجيد از من پير ميخـــــــــــانه

 

                               نمودم تـــوبه زين پس رونق ميخــــــانه اش با من


                             مگو شمع رخ مـــــــــه پيكران پروانه هـــــــــــا دارد

 

                              تـــــو شمع روي خود بنمـــــا بُتا  پروانه اش با من


                            پي صــــــــيد دل آن بلبل بــــــــــاغ صفــــــا ساقی

 

                            به گلزار صفـــــــا دامي بگستر دانـــــــه اش با من
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:24
+2
saman
saman

من آن اندوه سرشارم که روزی شعله زد آهم
و لرزید آسمان از ناله های گاه و بیگاهم


مرا در آتش عشقت چنان پروانه سوزاندی


ولی صد سال دیگر هم " من از یادت نمی کاهم "


اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...


جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم


تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود


گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم


تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب


برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم 

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:10
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ