یافتن پست: #مرا

saman
saman
در CARLO
گاهی وقها روی نیمکت تنهایی ام می نشینم ...

آن زمان که چشمهایم پر از غوغای رها شدن است ...

تنها خواهش دلم حضور کسی است در کنار من ...

روی این نمیکت ...

نه کلامی می خواهم ...

نه نگاهی که محسور کند مرا ...

تنها صدای آرام بخش یک نفس کافیست ...

همین...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 11:05
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
روز و شبتون عالی دوستای گلم
خدا به همراهتون.شب خوش
1 دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 20:46
+5
sanaz
sanaz
در CARLO
پیداست هنوز شقایق نشدی
زندانی زندان دقایق نشدی
وقتی که مرا از دل خود می رانی
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی
زرد است که لبریز حقایق شده است
است که با درد موافق شده است تلخ
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 20:27
+7
saman
saman
در CARLO
ميدوني وقتي خدا داشت بدرقه ات مي كرد بهت چي گفت ؟جايي كه ميري مردمي داره كه مي شك[!] نكنه غصه بخوري من همه جا باهاتم . تو تنها نيستي . توكوله بارت عشق ميزارم كه بگذري، قلب ميزارم كه جا بدي، اشك ميدم كه همراهيت كنه، ومرگ كه بدوني برميگردي پيشم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 16:12
+4
saman
saman
ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.به جوی رفتم آب بیاوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم.برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 16:06
+6
saman
saman
در CARLO
گفتي: " دور مرا خط بکش؟" کشيدم...حالا تو در محاصره ي منی
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 14:08
+4
saman
saman
در CARLO
ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید !

پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.

و شما :

ای چشمهایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید !

پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.

و شما :

ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم...

پس از این مرا کمتر خواهید دید !!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 11:27
+3
saman
saman
در CARLO
مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار ، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند . 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه . آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آوردو گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟
گفت :می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم . وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم .
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 11:02
+4
saman
saman
در CARLO
آنقــدر مرا سرد کرد

از خودش .. از عشق ..کــه حالا بــه جای دلبستن یخ بسته ام

آهای !!! روی احساسم پا نگذاریــد ..لیز می‌‌خوریــد

.

.

.

عجب جوش و خروشی بود عشقت / خراب باده نوشی بود عشقت

بهشتم را به سیبی داد بر باد / عجب آدم فروشی بود عشقت . . .

.

.

.

تســــبــیح میشوم زیر انگشــــتانت

دانـــه دانــــه میـــرانـــی ام

تا خــــودت را بالا ببـــــری . . .

.

.

.

سوت پایان را بزن

من حریف هرزگی تو

و احمق بودن خودم نمی شوم . . .
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 10:56
+4
sara
sara
مدت هاست تنها چیزی که مرا یاد ِ تو می اندازد طعنه های دیگران است ! شاید اگر این " دیگران " نبودند ، تو زودتر از اینها برای من ، مـُرده بودی
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 10:31
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ