یافتن پست: #مرا

saman
saman
در CARLO
واژه ها مرا دلتنگ می کند


نگاه ها مرا دلتنگ می کند



کوچه ها خونه ها تمام لحظه ها



مرا دلتنگ می کند



و من با حرف به حرف نامت



دلتنگی ام را در میان قصه ها جار می زنم



و آخرین نگاه عاشقانه ات را



برای خود معنا می کنم



این روزها نه یک بار



بلکه هزار بار



دلتنگتر از همیشه ام



و باخود هجی می کنم



آخرین سکوتی را که



نام مرا به ساده ترین شکل ممکن



تکرار کرد



این روزها من



برای بودنت



برای خواستنت



برای نگاه کردنت



و برای بوسیدنت



دلتنگ می شوم



و به همین سادگی



برای تمام لحظه های با من نبودنت



دلتنگی می کنم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 17:51
+7
alireza
alireza
لئوناردو داوينچی موقع کشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: ميبايست " نیکی" را به شکل "عيسی" و " بدی" را به شکل "يهودا" يکی از ياران عيسی که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند، تصوير می کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پيدا کند. روزی دريک مراسم، تصوير کامل مسيح را در چهره يکی از جوانان يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود؛ اما داوينچی هنوز برای يهودا مدل مناسبی پيدا نکرده بود… کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار ميآورد که نقاشی ديواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند، چون ديگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهميد چه خبر است به کليسا آوردند، دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچی از خطوط بی تقوايی، گناه وخودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند نسخه برداری کرد وقتی کارش تمام شد گدا، که ديگر مستی کمی از سرش پريده بود، چشمهايش راب
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 17:44
+11
puya
puya
یه سوال فنی؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چرا تاب تاب عباسی؟
جدا چرا عباسی؟
چرا نمیگن تاب تاب امینی ؟ یا اصغری ؟ یا مرادی ؟ یا ... ؟
جدا چرا ؟! اصلا این عباسی چی کاره بوده ؟!
نه.خداییش چرا؟؟؟؟
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 17:30
+6
saqar
saqar
همسر آينده ام :

مي تواني خوشحال باشي، چون من دختر كم توقعي هستم !

اگر مي گويم بايد تحصيلكرده باشي،
فقط به خاطر اين است كه بتواني خيال كني بيشتر از من مي فهمي ...!

اگر مي گويم بايد خوش قيافه باشي، فقط به خاطر اين است كه همه با ديدن ما بگويند”داماد سر است!” و تو اعتماد به نفست هي بالاتر برود !

اگر مي گويم بايد ماشين بزرگ و با تجهيزات كامل داشته باشي، فقط به اين خاطر است كه وقتي هر سال به مسافرت دور ايران مي رويم توي ماشين خودمان بخوابيم و بي خود پول هتل ندهيم !

اگر از تو خانه مي خواهم، به خاطر اين است كه خود را در خانه اي به تو بسپارم كه تا آخر عمر در و ديوارآن، خاطره اش را برايم حفظ كنند و هرگوشه اش يادآور تو و آن شب باشد !

اگر عروسي آن چناني مي خواهم، فقط به خاطر اين است كه فرصتي به تو داده باشم تا بتواني به من نشان بدهي چقدر مرا دوست داري و چقدر منتظر شب عروسيمان بوده اي !

اگر دوست دارم ويلاي اختصاصي كنار دريا داشته باشي، فقط به خاطر اين است كه از عشق بازي كنار دريا خوشم مي آيد… جلوي چشم همه هم كه نمي‌شود !
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 17:21
+10
alireza
alireza
باتوام، باتو، خدا

یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه جعبه ای از لبخند نامه ای هم بفرست...
کوچه های دل من باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم دوستی را بردن یک نفر گفت به من:
باز دیر آمده ای دوست قسمت شده است.

باتوام، باتو، خدا
یک دل قلابی یک دل خیلی بد چقدر می ارزد؟
من که هرجارفتم جار زدم:
شده این دل حراج بدوید یک دل مجانی قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی...
هیچ وقت اما هیچ کس قلب مرا قرض نکرد هیچ کس دل نخرید...

با توام، باتو، خدا

پس بیا،این دل من ،مال خودت
من که دیگر رفتم اما ببر این دل را
دنبال خودت..
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 17:20
+10
saman
saman
در CARLO
نه دیگر بغض در این گلو مانده ...

نه اشکی بر دل ...

نه غباری بر لب ...

بال هم نباشد ، می پرم تا آنجایی که ماه مرا می خواند ...

نمی دانم شاد یا غمگین ...

نه بادی می وزد اینجا ... نه باران می شناسم دیگر ...

برگ ها هم خشکشان زده از این سکوت طولانی ...

احساسم بی احساس شده است انگار ...

نبض ندارند رگهایم ...

نکند مرگ اینجا باشد امشب ؟!؟!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 17:11
+6
saman
saman
کاش بودي!

که مرا درک کني...

کاش بودي!

که به حرف دل من گوش کني،

لحظه اي!

...

ثانيه اي!

باشي تو و سپس باز مرا ترک کني.

کاش مي شد که بيايي اينجا ،

نه براي همه ثانيه ها!

فقط! اندازه يک تنهايي.

(دوست) اي مرهم درد دل من ،

ياد تو گرمي سرد دل من ،

(دوست) اي حجم حضورت خالي ،

دست تو سبزي زرد دل من...

کاش بودي!

که سرم را بگذاري روي زانوي پر از مهر خودت

و به دستي که نفهميدم چيست.

بکشي دست به موهاي پريشاني من.

کاش بودي که به تو تکيه کنم ،

پشت من باشي و حامي دلم ،

دست بر شانه من بگذاري ،

پر کني خانه خالي دلم...

کاش بودي!

که اميدم بخشي

در هجوم همه حادثه ها...

کاش بودي!

ولي افسوس که جايت خاليست،

جاي آن تکيه گه شانه من

و حضور سبزت آرزوييست در اين خانه ويرانه من!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 14:58
+6
saman
saman
در CARLO
روزگارا !

که چنین سخت بمن میگیری...

با خبر باش که پژمردن من آسان نیست٬

گرچه دلگیرتر از دیروزم٬

گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند٬

لیک باور دارم دلخوشی ها کم نیست...

زندگی باید کرد...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 13:50
+4
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست ...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 12:36
+9
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
در لحظه هایی که روزهایم از شب تاریکترند، خنده های تو خیال مرا روشن می کند چشمان تو بهانه ی لبخند من شده اند …
دیدگاه  •   •   •  1392/04/17 - 12:08
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ