یافتن پست: #مرا

*elnaz* *
*elnaz* *
شیشه نازک مرا دست نزن ! می شود از انگشت آن که میگفت که احساس مرا میفهمد… کو کجا رفت؟که احساس مرا خوب !!!
دیدگاه  •   •   •  1392/03/8 - 18:56
+4
binam
binam
گاهی دورانی هست که پشت سر میگذاری به زور

و گاهی دورانی هست که میخواهی گذشتنش طولانی شود

دوران تولد یک رابطه !

دوران مرگ یک رابطه!

سکوت را دوست دارم اما نه برای لبهای تو

برای هنگامی که تو حرف میزنی و من تنها گوش میدهم

رفتنت مرا نشکست

چراکه آمدنت بوی رفتن میداد

روزهای تنهایی هنوز هم سیاهگونه ادامه دارند

خدایا میخواهم استعفا دهم از زندگی روی زمین

کاش میشد که واقعا روی پای خودم بایستم

نه روی پای جسمم





بی نام
دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 21:23
+7
*elnaz* *
*elnaz* *
به چه تو؟ به مفهوم غم انگیز جدایی؟ به چه چیز؟ به دل من یا به پیروزی خویش؟ به چه میخندی؟ به که چه مستانه تو را باور کرد؟ یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟ به چه میخندی تو؟ به دل ی من که دگر تا ابد نیز به خود نیست؟ خنده دار است..... !
دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 19:26
+3
saqar
saqar
چَند روزیست سیــــــــــگارهم دلـــــم را میزَند…
میلی ندارم بِِِِهشــ …اما…
بــــی انصافیست آنطور ک مرا ترکـــــ کردند..ترکــشـ کنم…
دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 19:11
+1
*elnaz* *
*elnaz* *
کج شده را با میزنی که چه ؟ گیریم که شوم ، صاف شود شدن را که همیشه همراه دارد …....................................
دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 18:58
+2
binam
binam
داستانی در مورد امیر المومنین علیه السلام


در دیدگاه
1 دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 15:58
+2
mahdi
mahdi
بهار من مرا بگذار و بگذر
رهایم کن برو دلدار و بگذر
من عادت می کنم اینجا به غمها
مرا پر کن از این اجبار و بگذر…

کاش یکی پیدا میشد که وقتی میدید گلوت ابر داره و چشمات بارون ، به جای اینکه بپرسه “چته ؟ چی شده ؟” ؛ بغلت کنه و بگه “گریه کن” …
دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 12:40
+6
binam
binam
بار سنگین تنهایی
همراه با تمام حرف هایی را که نمیزنم
دیگر یارای تحملم نیست
خدای من
ای بهترین شنونده
مرا دریاب!
دیدگاه  •   •   •  1392/03/6 - 20:24
+3
*elnaz* *
*elnaz* *
هی ! .. تو که دم از جاذبه میزنی .. مرا کشف کن .. منی را که ها مدام میشوند ..........
دیدگاه  •   •   •  1392/03/6 - 15:33
+2
AmiR
AmiR
حقیقت رفتن...

امکان هجرت تو

تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت

من پیشتر،دیده بودم

جرقه محال ماندنت را

در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،

چون ماهی آزاد به جریان آب

نبودنت،

مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند

چقدر سنگین شده اند شانه هایم!

آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...
دیدگاه  •   •   •  1392/03/5 - 16:54
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ