یافتن پست: #مرد

zahra
zahra
بعد از رفتنت جای خالی ات در دلم مثل کفشهای سیندرلا ،اندازه هیچ یک از مردم شهر نشد ،حتی به زور!!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 21:07
+8
zahra
zahra
مجری از طرف میپرسه نظرتون راجع کتاب تو اتوبوس چیه؟ میگه خوبه، هوا گرمه تو اتوبوس باهاش خودمو باد میزنم !!!!! :|
مردم هم، مردمای قدیم!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 20:47
+7
mah3a
mah3a
داشتنِ یه "حامی" شیرین ترین چیز تو زندگی آدمه.....چه زن چه مرد....
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 19:24
+6
ebrahim
ebrahim
مرداب به رود گفت : چه کردی که زلالی ؟

رود گفت : گذشتم ... !!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 19:17
+4
ebrahim
ebrahim
اسفند ماه هر سال مرداني از سرزمين پارس به پا خواهند خواست ،

تا از پنجره ها آويزان شده و شيشه ها را پاک کنند!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 19:11
+5
ebrahim
ebrahim
بعد از حمله ی اعراب مسلمان به ایران، یک عرب از یک مرد پارسی پرسید: چرا زنان شماحجاب ندارند؟ مرد پارسی گفت: حجاب زنان ما پلک چشمانِ...مردان ماست
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 18:54
+4
mah3a
mah3a
گران ترین هدیه به زن توجه است

توجــــــــهی مداوم
.
.
5 دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 18:51
+5
sasan pool
sasan pool
سلام دوستان سلام عزیزان همه اینجال جم شدین تا پست ها هنرمند مردمی و ورزشکارتون (من) ببینید پس منتظرتون نمیزارم و پست هامو شروع میکنم.{-33-}{-33-}{-33-}{-33-}{-33-}{-33-}{-33-}{-33-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}{-18-}اعتماد به نفس داشتی خدا بود!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 18:39
+5
mah3a
mah3a
من کور هستم لطفا کمک کنید ...

روزی مرد کوری روی پله‌ های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:

من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور صدای قدمهای خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم. سپس با لبخندی متن تابلو را برای پیرمرد خواند:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید
بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 16:30
+6
mah3a
mah3a
متاسف شدم وقتی ، مردی مرد ، هنگامی که زنش را ، در حال زنا دید!

متاسف شدم وقتی ، زنی ، شوهرش را دوست نداشت ، اما بچه دار شد !

متاسف شدم وقتی ، زنی ، شوهرش را دوست نداشت ، ولی به خاطر بچه هایش ماند!

متاسف شدم وقتی ،پسری، معشوقش را به خاطر پول ، از دست داد !

متاسف شدم وقتی،دختر، به خاطر شهوت نامردان باکرگیش را ،از دست داد!

متاسف شدم وقتی ، مردی ، ناموسش را ، به خاطر مواد ،به حراج گذاشت !

متاسف شدم وقتی ، جوانی ، ایمانش را بخاطر پول ، از دست داد!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 16:27
+7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ