به تو فکر می کنم...
و به پیاده روی هایی که قدم نزدیم
به غروب هایی که ندیدیم
به مهمانی هایی که نرفتیم
به قهوه هایی که نخوردیم
به دست هایی که نگرفتیم
به تو فکر می کنم...
به تو
که "ن" آور تمام فعل هایم شده ای...!
به خدا کز غم عشقت ، نگریزم نگریزم
و گر از من طلبی جان ، نستیزم نستیزم
هله ای مهر فروزان ! به کجایی ؟ به کجایی ؟
تو بیا تا گذرد این شب ِ تاریک ِ جدایی
چه شود گر ز ِ رُخت پرده گشایی
قدحی دارم بر کف ؛ به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت ، نه بنوشم نه بریزم
نازنینا ! نظری کن منم این خسته راهت
شرر افکنده به جانم صنما ! برق نگاهت
سحرم روی چو ماهت ، شب من زلف سیاهت
به خدا بی رخ و زلفت ، نه بخسبم نه بخیزم
به جلال تو جلیلم ، ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم ، که در این آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه ، که نه عشقی است دو روزه
چه نماز است و چه روزه ، غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی
اگرش آب دهد یَم ، شود او کُنده هیزم
بپر ای دل سوی بالا ، به پر و قوت مولا
که در آن صدر معلا ، چو تویی نیست ملازم
همگان وقت دعاها ، بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا ، چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز ، نگویم به تمامت
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیز
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
جهان عشق است و دیگر رزق سازی
همه بازی است الا عشقبازی
اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد ، فسرده است
گرش صدجان بود ، بی عشق مرده است
نروید تخم کس بی دانه عشق
کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق خوشتر در جهان نیست
که بی او گل نخندید ، ابر نگریست
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون بودی؟
وگر عشق نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر به جایند
نه آهن را ، نه که را می ربایند
طبایع جز کشش کاری ندارند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی؟
چو من بی عشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم ، جانی خریدم
ز عشق آفاق را پر دود کردم
خرد را دیده خواب آلود کردم
کمر بستم به عشق آن داستان را
مشو با كم از خود مصاحب ! كه عاقل
همه صحبت بهتر از خود گزيند
گرانى مكن با به خود! كه او هم
نخواهد كه با كمتر از خود نشيند
(نجیب زاده)
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من بتر از من بکشی بسیاری
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری
میروی خرم و خندان و نگه مینکنی
که نگه میکند از هر طرفت غمخواری
خبرت هست که خلقی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری
سرو آزاد به بالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری
مینماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
با یادت سرمستم ای نگاه آسمانی
یادم کن تا هستم ای امید زندگانی
تا به هر ترانه میکشد زبانه شور عاشقانه من
حال دل میگویم با زبان بی زبانی
هر لبخندت با من گوید دل مده به دست غم در این عالم
بنشین با عشق تا گل روید زین شب خزانی
تا که از نگاه تو نور شادی میبارد
دل ز مهربانیت شور و شادیها دارد
با تو خزان من بهاران با تو شبم ستاره باران از نورافشانی
چه بخواهی چه نخواهی دل عاشق ره تو پوید به هر نشانی
دل و جان سرمست از شوق نگاه تو همه جا حیرانم دیده به راه تو
که بدین روح افزایی زیبایی رویایی چون بهشت جاودانی
چه شود گر بازآیی چون نفس باد سحر می رسدم جان دگر
دیده کشد سوی تو پر همسفرم شو که میتوانی
پر و بالم را با دیدارت کی بگشایی؟
تب و تابم را با لبخندت کی بنشانی؟
با یادت سرمستم ای نگاه آسمانی
یادم کن تا هستم ای امید زندگانی