یافتن پست: #نشست

mamad-rize
mamad-rize
در CARLO
دختر : عزیزم چی کار داری می کنی ؟
پسر : پشه می کشم !
دختر : چند تا کشتی ؟
پسر : پنج تا ، دو تا نرو سه تا ماده دختر !!!!! :
از کجا فهمیدی ؟
پسر : سه تا شون جلو آیینه نشسته بودن ، دوتا شون جلو مانیتور !!!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 00:23
+6
saman
saman

خیام اگر زباده مستی خوش باش


                     با ماهرخی اگر نشستی خوش باش  


چون عاقبت کار جهان نیستی است   


                         انگار که نیستی چو هستی خوش باش                                

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 18:10
+3
saman
saman

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم


همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم


شدم آن عاشق دیوانه که بودم


در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو درخشید


باغ صد خاطره خندید،


عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم


تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت


من همه، محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام


خوشه ی ماه فرو ریخته در آب


شاخه ها دست بر آورده به مهتاب


شب وصحرا و گل و سنگ


همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید  گفتی:


"که از این عشق حذر کن!


لحظه ای چند بر این آب نظر کن


آب آیینه عشق گذران است


تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است


باش فردا، که دلت با دگران است.


تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن"


با تو گفتم: " حذر از عشق؟  ندانم


سفر از پیش تو، هرگز نتوانم،


تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم، نتوانم."


اشکی از شاخه فرو ریخت


مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت...


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم


پای در دامن اندوه کشیدم


نگسستم، نرمیدم.


رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم


نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم


نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم


بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم..

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 15:01
+3
saman
saman

در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند


به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند


يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند


كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند


نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار


دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند


دل خراب من دگر خراب تر نمي شود


كه خنجر غمت از اين خراب تر نمي زند


گذر گهي است پر ستم كه اندرو به غير غم


يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند


چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات


برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمي زند


نه سايه دارم و نه بر بيفکنندم و سزاست


اگر نه بر درخت تر کسي تبر نمي زند

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 14:42
+4
saman
saman

من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم

چشمه آرزو های من و تو جاری است

 ابرهای دلمان پربارند

کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا

دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها

روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز

من و تو می دانیم

زندگی در گذر است

همچو آواز قناری در باغ

من و تو می دانیم

زندگی آوازی است که به جان ها جاری است

زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است

زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو

زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری

زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی

زندگی خواب خوش کودک احساس من است

زندگی بغض دل توست به هنگام سحر

زندگی قطره اشکی است  فروریخته بر گونه تو

زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ

زندگی حرف نگفته است که تو می شنوی

زندگی یک رویاست که به خوابش بینی

زندگی دست نوازشگر توست

زندگی دلهره و ترس درون دل توست

زندگی امیدی است که تو در نگاه من می جویی

زندگی عشق نهفته است به اندیشه تو

زندگی این همه است

من و تو می دانیم

زندگی یک سفر است

زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال

زندگی تصویری است که به آئینه دل می بینی

زندگی رویایی است که تو نادیده به آن می نگری

زندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشی

زندگی منظره است، باران است

زندگی برف سپیدی است که بر روح تو بنشسته به شب

زندگی چرخش یک قاصدک است

زندگی یک رد پایی است که بر جاده خاکی فرو افتادست

زندگی بوی خوش نسترن است

بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و تو

زندگی خاطره است

زندگی دیروز است

زندگی امروز است

زندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و تو

زندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاق

زندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناز

زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست

زندگی یک حرف است، یک کلمه

زندگی شیرین است

زندگی تلخی نیست

تلخی زندگی ما همچو شهد شیرین است

من و تو می دانیم

زندگی آغازی است که به پایان راهی است

زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است

زندگی رفتن خاموش به یک تنهایی است

من و تو می دانیم

زندگی آمدن است

زندگی بودن و جاری شدن است

زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است

زندگی شیرین است

زندگی نورانی است

زندگی هلهله و مستی و شور

زندگی این همه است

من و تو می دانیم

زندگی گرچه گهی زیبا نیست

یا که تلخ است و دگر گیرا نیست

رسم این قصه همین است و همه می دانیم

که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم

زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است

نغمه و ترانه و آواز است

بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت

زندگی زیبا است

من و تو می دانیم

اشک و لبخند همه زندگی است

ناله و آه و فغان زندگی است

آمدن زندگی است

بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است

رفتن و نیست شدن زندگی است

این همه زندگی است

من و تو می دانیم

زندگی، زندگی است...



(سهرابسپهری)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 14:09
+4
saman
saman

دهانت را می بویند



مبادا که گفته باشی دوستت می دارم


دلت را میبویند



  روزگار غریبیست نازنین


و عشق را



کنار تیرک راه بند



تازیانه می زنند



عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد



در این بن بست کج و پیچ سرما



آتش را



   به سوخت بار سرود و شعر



    فروزان می دارند.



به اندیشیدن خطر مکن.



   روزگار غریبیست نازنین



آن که بر در می کوبد شباهنگام



به کشتن چراغ آمده است.



نور را در پستوی خانه نهان باید کرد



آنک قصابانند



بر گذرگاه ها مستقر



با کنده و ساتوری خون آلود



   روزگار غریبیست نازنین



و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند



و ترانه را بر دهان.



شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد



کباب قناری



برآتش سوسن و یاس


روزگار غریبیست نازنین


ابلیس پیروز مست



سور عزای ما را بر سفره نشسته است.



خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:26
+2
saman
saman

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد


در دام مانده باشد صیاد رفته باشد


آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله


در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد


امشب صدای تیشه از بیستون نیامد


شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد


خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا


صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد


از آه دردناکی سازم خبر دلت را


وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد


رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟


با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی


گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد


پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا


مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:43
+2
saman
saman
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 10:54
+5
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
@Nedaa

روی باغ شانه هایت هر وقت اندوهی نشست

در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 23:51
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
من زیر باران نشسته ام
و انتظار تو را می کشم
چتر روی سرم نیست
می خواهم قدم هایت را ، با تعداد قطره های باران شماره کنم
تو قبل از پایان باران میرسی یا باران قبل از آمدن تو به پایان
می رسد؟!
مرا که ملالی نیست
من تا آخرین فصل باران منتظرت می مانم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:14
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ