تقديم به پسرا
يه پسرايي هستن که...
صدای خنده هاشون تو خیابون نمیپیچه...
شلواراشون نه خیلی براشون بزرگه نه خیلی کوچیک...
ابروهاشون فابريك خودشه
همونایی که نه لكسوز دارن نه كمِري
اما مـرام دارن
چشمشون همه جا کار نمی کنه
دنبال موی بلوند و چشم آبي نیستن
پسرایی که موزیکـ های خارجي رو بدون معنی کردن حفظ نمیکنن
پُــــز نمیـــــــدن ...
پاتوقشون مهموني و شيشه و انواع مشروبي جات نیست
آره رفیـق...
اونایی که تکیه کلامشون معرفتـــــــه!!!
بی ریا، باخدا، مهربون و با مسئوليتن.....
کنارشـون آرامش داری...
کنـارش باشی یا نباشی حواسش به بقیه دخترا نیست!!!!!
این جور پسرا خيــــــــلي مردن ...
خيلي تـــكن ، خيلي خاصــن ...
خیلی شوخن و جنگولك بازي در میـارن...
ولی احساسشون قويه ...
آه که بکشن خدا دنیا رو واسشون زیر و رو میکــــــــــنه
سلامتیشون...♡♡
وبه سلامتیه هر چی پسره خوبه
نر که زیااااااده اما مرد کمه
دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!