آنقدر...
خندیدم...
خداهم غم هایم راباورنکرد...
خدایا...
به خداوندیت قسم... غمگینم...!!!

و من هر روز از خودم می پرسم !
این ها که می گویند نوشته هایم زیباست !
اگر صدای خنده های تو را بشنوند
چه می گویند ؟

دارم از تو حرف میزنم . . .اما روحت هم از نوشته هایم خبر ندارد . . .
ایرادی ندارد . . .یاد تو به نوشته هایم رنگ میدهد . . .
شاید دیگری بخواند و آرام گیرد ذهن پریشانش

من دیوانه نیستم فقط کمی تنهایم همین! چرا نگاه میکنی؟؟؟ تنها ندیده ای؟؟؟ به من نخند… من هم روزگاری عزیز دل کسی بودم…

صندوقچۀ آرزوهایم

با یک کلمه پر شد

«تو»...!!!

دیدن "تو"

همان آب سردی ست که

آتش غم هایم را خاکستر می کند...!!!

وقتی تنهایم گذاشت و رفت بهش گفتم: خط زدن بر تو ,پایان من نیست!
آغاز بی لیاقتی توست....
همیشه بهترین ها برای من بوده وهست,
اگر مال من نشدی...قطعا بهترین نبودی و نیستی...
این تو نیستی که مرا فراموش کرده ای,این منم که به یادم اجازه نمیدهم حتی از نزدیکی ذهن تو عبور کند...
صحبت از فراموشی نیست صحبت از لیاقت است,محکمتر از آنم که برای تنها بودنم آنچه را که اسمش را غرور گذاشتم برایت به زمین بکوبم
احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن
فقیر بودی....

تنهایی بد نیس
هرجور دلم میخواهد لباس میپوشم
موهایم را اگر فرصت کنم کوتاه میکنم
هر وقت توانستم میخوابم
ساعت ورود وخروجی در کار نیس
و
و
و
فقط یک ایراد دارد
لامصب شب که از خواب بیدار میشوم
طبق عادت میخواهم پتو را رویش بکشم که سرما نخورد
می بینم جایش خالیست............