♥ نگار ♥
چشم...چشم میدرخشید و رویا بود
دست ها را که بوسه باران بود
من دلم...تنگ دلت بود...
خالی دستم...گره دست بود...
زمان محدود و من بیم ناک...
زمان محدود و من اندوه ناک...
زمان گذشته است و من...دلتنگ تر از همیشه
♥ نگار ♥
آدمک های بی جان
آدمک های پینه بسته و به دور خود پیله بسته
آدمک های که زنجیر بر گردن فرو بسته
وکسان که آزاد و مات و خسته
در بی کران آسمانم لب های فرو بسته
آدمک های بی رحم!...معصوم دریده...
زیبا رویانی و زشت باطنانی که نقاب...همیشه...به آغوش گرفته
فراموشی های ساده و مفرط و گاه پیوسته
آدمکانی که میروند...
نوشته یاسی
♥ نگار ♥
کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد …
دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….
میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه ……
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن …