یافتن پست: #همیشه

*elnaz* *
*elnaz* *
گاهی دلم برای نگاهی یا نه ! نیم نگاهی که تو به من بیندازی تنگ می شود . . . و حالا تنگ تر از همیشه به اینکه مرا فقط از یاد نبرده باشی راضی است ! " باور کن "......................


دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 22:09
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



مرا هیچ چیز عذاب نمیدهد جز یک چیز:
در زندگی همیشه دانسته خطا کردم ، ندانسته آلوده شدم،
نشناخته وابسته شدم،ناخواسته رانده شدم و از همه بدتر دیر به خودم
آمدم و باز بدتر از آن دوباره در بند شدم وتجربه را تجربه کردم




دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 21:24
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
لعـــــنت به تو ای "دل"

که همیشه جائی جا می مانی

که تــــــو را نمی خواهند...!!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 21:08
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اگر از کسی جدا شدی بهش بگو برای همیشه خداحافظ

هر چند با این کار قلب او را میشکنی و ناراحتش میکنی

ولی از انتظار نجاتش میدهی...!!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 19:37
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خیلی سخـــته...

سخته یک نفـــر بگه: :دوستت داره"! ـهمیشه باهات می مونه!

ولی...

رفتاراش اونقدر ســــرد باشه که تو

واسه آروم شدن و دردودل کردن،بیا اینجــــا

تو دنیـــایِ مجـــازی!!!!

پیشِ آدمـــایِ مجــــازی!

آدمایی که میدونن تنهایــــی یعنی چی...

آدمایی که مثلِ من بغـــــض دارن! ولی ـهمه رو شاد میکنن!

دنیـــایِ مجـــازی؟دوستـــــت دارم!!!

آهــــــــــــای آدمایِ مجـــازی؟ دوستتون دارم...

حقیقیــــــــه...حقیقــــــی!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 19:25
+2
sara
sara
در CARLO
این دنیا یک روز بیشتر نیست


همین یک روز است که همیشه تکرار می‌شود


صبح آن را به ما می‌دهند و شب از ما پس می‌گیرند


شبیه یک ساعت از کار افتاده هستیم که همیشه همان وقت را نشان می‌دهد
دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 09:43
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
گاهی

شلوغی پیاده‌رو بهانۀ خوبی‌ست

که دست‌های کسی را برای همیشه گم کنی

درست در لحظه‌ای که تکه‌ای از دوستت دارم هنوز در دهانت است.....
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 21:03
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
همیشه آنقدر ساده نرو،مگذر

لااقل نگاهی به پشت سرت كن......

شاید كسی در پی تو میدود و نامت را

با صدای بی صدایی فریاد میزند....!

وتو....هیچ وقت او را ندیده ای.
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 21:02
+2
saeed
saeed
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد
X
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 10:44
+2
saeed
saeed


"پنجره خیال "


تا خانه چشمانت راهی نیست ، وقتی که نگاهت را از من دریغ میکنی ... چه بگویم


وقتی که نه تنها چشم هایت را ، بلکه دریچه قلبت را برویم بسته ای ...


اما...


بدان همیشه پشت پنجره "خیالم" برای چشمهایت چون چلچراغی میدرخشد...


بگذار در وجود تو گم شوم و تودر جستجوی من آهسته مرا بخوانی...


و مرا در قلبت پیدا کنی!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 00:57
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ