یافتن پست: #همین

ܓ✿جُوجه فِنچِ مُتِفکِرܓ✿
ܓ✿جُوجه فِنچِ مُتِفکِرܓ✿
@ronak : واااای واااای .... ممنون آجی ... :دی
3 دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 18:59
+2
-1
ronak
ronak
در Romantic
امشب تمام حوصله ام را در یک کلام درتو جمع می کنم ای کاش می شد یکبار تنها همین یکبار تکرار می شدی تکرار.....
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 18:43
+7
عسل ایرانی
عسل ایرانی
و آن دم که استرس امتحان بر تو فائق آمد!
1 دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 18:06
+5
mina_z
mina_z
چندنفر داشتن میرفتن کوه، سرپرستشون (که از قضا لکنت زبون هم داشته) از وسط راه شروع می‌کنه میگه: چ چ چ.... ملت اول یکم نگاش می‌کنن ببینن چی‌میخواد بگه،‌ بعد می‌بینن نمی‌تونه حرفش رو بزنه، بی‌خیال میشن و راه میافتن، این بابا هم همه مسیر همینجور هی ‌میگفته چ..چ..چ.. وقتی میرسن بالا میخواستن چادر بزنن سرپرسته بالاخره میگه: ‌چ..چ..چا..چا..چا..چادر یادم رفت! ملت میگن ای بابا رودتر می‌گفتی، حالا باید برگردیم پایین! تو راه برگشت سر پرسته هی میگفته: ش ش ش.. ولی ملت دیگه شاکی بودن و کسی توجه نمی‌کرده، وقتی می‌رسن پایین یارو بالاخره میگه: ش..ش..ش..شو..شو..شوخی کردم!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 15:50
+7
سحر
سحر
کی از اینا میخواد؟؟ امتیاز بده..
2 دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 14:54
+5
zahra
zahra
نصفه شب از خواب پریدم ..... یه " هزار پا " داشت روی سینم به صورت کاملا پریودیک با فرکانس ثابتی حرکت میکرد ، من و میگی .....!!!! بلللللللند شدم رو هوا با یه حرکت فیلیپینی همینجور که داشتم دور خودم می پیچیدمو به لباسام چنگ مینداختم در اتاقو وا کردم پریدم تو هال ، ( یعنی تو اون لحظه اگه لینچان و جت لی و جکی چان با هم میریختن سرم ، ازم کتک میخوردن ، اصن کنترلمو کاملا از دست داده بودم ) . یه هاله ی ضعیفی از نور تو یه قسمتی از هال افتاده بود ، مثه یوز پلنگ خودمو رسوندم اونجا دیدم یه چیزی چسبیده به شلوارم ، مارو میگییییییی؟؟؟ با تمام قدرت با کف دست با پشت دست با مشت با آرنج همینجوری داشتم میکوبیدم به پام ، حالا منه بد بخت هم دستم درد گرفته بود هم پام ، ازون طرفم داشتم زهره ترک میشدم ، فکر میکردم این پاهاش گیر کرده تو شلوارم واسه همین کنده نمیشه ، آقا دورخیز کردم با پا رفتم تو دیوار تا له بشه ، دو سه تا غلتم روی زمین زدم تا کاملا پرس بشه ، یعنی حرکاتی کردم که یه گونگ فو کار حرفه ای از انجامش عاجزه ، بعد از اینکه خودمو آش و لاش کردمو دهن دستو پام سرویس شد پریدم چراغو روشن کردم
1 دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 13:14
+9
ronak
ronak
در Romantic
از عجایب عشق همین است : تنها همان آغوش آرامت می کند که دلت را به درد می آورد
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 00:36
+5
ronak
ronak
گفت از حادثه ای لبریزم ، من پر از فریادم ، در درونم غوغاست گفتم این حال تو را میفهمم ، دستشویی آنجاست !!!
1 دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 15:20
+12
ronak
ronak
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... ..................... حالا من کى مى تونم برم خونه‌م
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 14:42
+1
ronak
ronak
اگه پسرا با جنبه بشن چی میشه؟؟؟؟؟ 1- بوی ترشی کشور رو بر می داشت (لذا مشکلات زیادی برای شهرداری پیش می یومد) 2- ازدواج برای دختران تبدیل به ارزو و رویای شبانه می شد 3- شوهر مثل قند و پنیر کوپنی می شد و صف های طولانی برای گرفتن آن به وجود می امد پس به این نتیجه می رسیم که: پسر ها همین طور بی جنبه باقی بمونن هم برای دخترا بهتره هم برای تمدن
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 13:27
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ