یافتن پست: #وقتی

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
این مردهای غمگین نازنین
این نوشته از وبلاگ خانمی به نام الهام برداشت شده، به نظرم خیلی جالبه و از یک خانم بعید!
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه ...نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند
دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 17:46
+5
Mohammad Morshedi
Mohammad Morshedi
وقتی پنج ثانیه قبل از آلارم موبایل بیدار می شم و اونو خاموش می کنم احساس می کنم بمب خنثی کردم{-3-}{-3-}
1 دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 16:14
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺎﻧﺘﺰﯾﺎﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺗﺎ مخاطب نیمه خاص ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ یکیشون ﺩﻋﻮﺍﻡ ﺑﺸﻪ و وقتی ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ میاد جلو ﮐﻪ ﺟﺪﺍﻣﻮﻥ ﮐﻨﻪ،
ﯾﻪ ﭼﮏ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﮕﻢ :
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻧﺪﺍﺭﯼ ؛
ﺑﻌﺪ ﺟﻔﺘﺸﻮﻥ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺑﮕﯿﺮﻥ ﺑﮕﻦ : آقا تورو خدا باهامون ﺑﺎﺵ ،
ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺑﺎﺵ ؛
ﺑﻌﺪ ﻣﻨﻢ با کلی منت ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻢ
روانی هم خودتی...:)
دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 14:08
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
وقتی حـــاجــــی میشی که هفـــت بار خـــدا رو دور زده باشی!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 14:04
+2
saman
saman
در CARLO
ما عادت کردیم وقتی فیلم به تیتراژ رسید:

اگه توی خونه باشیم دستگاه رو خاموش کنیم،

اگه توی سینما باشیم سالن رو ترک کنیم!

ما توی زندگیمون هیچ وقت کسانی که

زحمت های اصلی رو برای ما می کشن نمیبینیم،

ما فقط دوست داریم کسانی رو ببینیم که برامون نقش بازی می کنن …
دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 11:23
+4
saman
saman
در CARLO
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢِ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺭﻭﯼ ﻋﺮﺷﻪ

ﮐﺸﺘﯽ ، ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﻣﮑﺰﯾﮏ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ

ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﺶ ﺍﺯ

ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺁﺏ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎ

ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﯾ ﮑﺮﺩ…

… ﭘﺲ ﺍﺯ۱۵ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﯽ ﺭﻓﺘﻪ

ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﺳﻔﺎﺭﺵ

ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻣﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﻭ

ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﯾﻪ ﺟﺴﻢ ﺳﻔﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺯﯾﺮ ﺩﻧﺪﻭﻧﺶ

ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﯾﺪ

ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻣﺎﻫﯿﻪ

ﻧﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﻩ !؟!؟!؟

ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺨﯿﻠﺖ ﻗﻮﯾﻪ !
دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 09:39
+2
saman
saman
در CARLO
دو تا دختره داشتن با خاطرات لاغریشون واسه هم افه میومدن...
اولی می گه من اونقدر لاغر بودم که
وقتی می رفتم حموم مامانم با یه چیزی روی چاه رو می پوشوند تا من توی چاه نیفتم.... !!!
دومی می گه این که چیزی نیست،
من یه بار یه آلبالو رو باهسته قورت دادم، همه ی فامیلامون میگفتن چند ماهه حامله ای؟
{-7-}
دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 09:19
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
یک قبیله اندوه
رنگ می بازد

وقتی تبسم
شرمنده ی لب های تو می شود.
دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 00:44
+7
alifabregas
alifabregas
دلم برای خودم سوخت وقتی صدایم کردی “شما”
دیدگاه  •   •   •  1392/04/19 - 22:36
+3
hosein
hosein
به سلامتی آغوش بی منتی که

تو رو فقط و فقط واسه خودت می خواد...

وقتی تو اوج تنهایی هستی...

با چشـــماش بهت بگه:


هســــــتم.. تا آخـــــــــرش.
دیدگاه  •   •   •  1392/04/19 - 18:25
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ