یافتن پست: #چشم

saman
saman

از غم خبری نبود اگر عشق نبود



دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود



بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود



این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود



از آینه ها غبار خاموشی را



عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود



در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است



از این همه دل چه سود اگر عشق نبود



بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود



دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود



از دست تو در این همه سرگردانی



تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 16:32
+3
saman
saman


ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی





چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی







تو که آتشکده عشق و محبت بودی




چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی







به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را




که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی







تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش




چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی







خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من




نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی







تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست




تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی







ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو




نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی







چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک




که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی







شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان




با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی







شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد




که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی







باز در خواب شب دوش ترا می دیدم




وای بر من که توام خواب شب دوش شدی







ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت




به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی







ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت




آتشی بود در این سینه که در جوش شدی







شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم




که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی



دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 16:28
+3
saman
saman

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن


من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن


به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای


دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن


دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست


ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن


ز روزگار میاموز بی وفایی را


خدای را که دگر ترک بی وفایی کن


بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست


تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن


شکایت شب هجران که می تواند گفت


حکایت دل ما با نی کسایی کن


بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم


تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن


نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست


بیا و با غزل سایه همنوایی کن

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 16:22
+3
saman
saman
سلام ای شب معصوم




سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را




به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی




و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها




ارواح مهربان تبرها را می بویند




من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صداها می آیم




و این جهان به لانه ی ماران مانند است




و این جهان پر از صدای  پای مردمانی است




که همچنان که ترا می بوسند




در ذهن طناب دار ترا می بافند.

 

           (فروغ فرخزاد)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 16:10
+3
saman
saman

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم


همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم


شدم آن عاشق دیوانه که بودم


در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو درخشید


باغ صد خاطره خندید،


عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم


تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت


من همه، محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام


خوشه ی ماه فرو ریخته در آب


شاخه ها دست بر آورده به مهتاب


شب وصحرا و گل و سنگ


همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید  گفتی:


"که از این عشق حذر کن!


لحظه ای چند بر این آب نظر کن


آب آیینه عشق گذران است


تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است


باش فردا، که دلت با دگران است.


تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن"


با تو گفتم: " حذر از عشق؟  ندانم


سفر از پیش تو، هرگز نتوانم،


تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم، نتوانم."


اشکی از شاخه فرو ریخت


مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت...


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم


پای در دامن اندوه کشیدم


نگسستم، نرمیدم.


رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم


نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم


نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم


بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم..

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 15:01
+3
saman
saman

در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند


به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند


يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند


كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند


نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار


دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند


دل خراب من دگر خراب تر نمي شود


كه خنجر غمت از اين خراب تر نمي زند


گذر گهي است پر ستم كه اندرو به غير غم


يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند


چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات


برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمي زند


نه سايه دارم و نه بر بيفکنندم و سزاست


اگر نه بر درخت تر کسي تبر نمي زند

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 14:42
+4
saman
saman

من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم

چشمه آرزو های من و تو جاری است

 ابرهای دلمان پربارند

کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا

دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها

روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز

من و تو می دانیم

زندگی در گذر است

همچو آواز قناری در باغ

من و تو می دانیم

زندگی آوازی است که به جان ها جاری است

زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است

زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو

زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری

زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی

زندگی خواب خوش کودک احساس من است

زندگی بغض دل توست به هنگام سحر

زندگی قطره اشکی است  فروریخته بر گونه تو

زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ

زندگی حرف نگفته است که تو می شنوی

زندگی یک رویاست که به خوابش بینی

زندگی دست نوازشگر توست

زندگی دلهره و ترس درون دل توست

زندگی امیدی است که تو در نگاه من می جویی

زندگی عشق نهفته است به اندیشه تو

زندگی این همه است

من و تو می دانیم

زندگی یک سفر است

زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال

زندگی تصویری است که به آئینه دل می بینی

زندگی رویایی است که تو نادیده به آن می نگری

زندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشی

زندگی منظره است، باران است

زندگی برف سپیدی است که بر روح تو بنشسته به شب

زندگی چرخش یک قاصدک است

زندگی یک رد پایی است که بر جاده خاکی فرو افتادست

زندگی بوی خوش نسترن است

بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و تو

زندگی خاطره است

زندگی دیروز است

زندگی امروز است

زندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و تو

زندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاق

زندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناز

زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست

زندگی یک حرف است، یک کلمه

زندگی شیرین است

زندگی تلخی نیست

تلخی زندگی ما همچو شهد شیرین است

من و تو می دانیم

زندگی آغازی است که به پایان راهی است

زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است

زندگی رفتن خاموش به یک تنهایی است

من و تو می دانیم

زندگی آمدن است

زندگی بودن و جاری شدن است

زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است

زندگی شیرین است

زندگی نورانی است

زندگی هلهله و مستی و شور

زندگی این همه است

من و تو می دانیم

زندگی گرچه گهی زیبا نیست

یا که تلخ است و دگر گیرا نیست

رسم این قصه همین است و همه می دانیم

که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم

زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است

نغمه و ترانه و آواز است

بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت

زندگی زیبا است

من و تو می دانیم

اشک و لبخند همه زندگی است

ناله و آه و فغان زندگی است

آمدن زندگی است

بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است

رفتن و نیست شدن زندگی است

این همه زندگی است

من و تو می دانیم

زندگی، زندگی است...



(سهرابسپهری)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 14:09
+4
saman
saman

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم



کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم



برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد



آفتاب دیدگانم سرد می شد



 



آسمان سینه ام پر درد می شد



ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد



اشگ هایم همچو باران



دامنم را رنگ می زد



 



وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم



وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم



شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی



در کنارم قلب عاشق شعله می زد



 



در شرار آتش دردی نهانی



نغمه من ...



همچو آوای نسیم پر شکسته



عطر غم می ریخت بر دل های خسته



پیش رویم:



چهره تلخ زمستان جوانی



پشت سر:



آشوب تابستان عشقی ناگهانی



سینه ام:



منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 14:01
+3
saman
saman

آفتابگردان دنبال خورشید می گشت


ناگهان ستاره ای چشمک زد


آفتابگردان سرش را پائین انداخت .



آری ... گلها هیچ وقت خیانت نمی کنند .


دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 13:53
+4
saman
saman



گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود





وان چنان پای گرفتست که مشکل برود






دلی از سنگ بباید به سر راه وداع




تا تحمل کند آن روز که محمل برود






چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم




که اگر راه دهم قافله بر گل برود






ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست




همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود






موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست




که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود






سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت




قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود






نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب




پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود






کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست




مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود






گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال




چون بباید به سر راه تو بی‌دل برود






روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری




پرده بردار که هوش از تن عاقل برود






سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود




حیف باشد که همه عمر به باطل برود






قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر




مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود



دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 13:44
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ