یافتن پست: #چشم

saman
saman

عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت 



عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت 



                                         حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت



                                         حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت



 آفتابی زد و ویرانه دل روشن کرد



                                          لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت 



  خیره شد چشم دل از جلوه مستانه او 



                                           تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 17:41
+2
saman
saman

گر به شمشير جفا پاره كني سينهء ما


همچنان مهر تو ورزد دل بي كينهء ما


رقم مهر و مه از سينه افلاك رود


نرود نقش خيال تو ز آئينهء ما


قطره اي بودي و دلها همه جوياي تو بود


شب چراغي شده يي باش بگنجينهء ما


جاي آنست كه خون سر زند از چشم حسود


بسكه پر شد دلش از كينهء ديرينهء ما


يارب اين نغمه كه پرداخت كه ابريشم عود


آتش انداخته در خرقهء پشمينهء ما


در صف طاعت اگر تيغ كشد غمزهء تو


خون بجيحون رود از مسجد آدينهء ما


بر نيايد نفس گرم «فغاني» امروز


در خمار است مگر از مي دوشينهء ما

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 17:02
+3
saman
saman

زین گلستان درس دیدار که می خوانیم ما


اینقدر آیینه نتوان شد که حیرانیم ما


عالمی را وحشت ما چون سحر آواره کرد


چین فروش دامن صحرای امکانیم ما


غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی



از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما


هر نفس باید عبث رسوای خود بینی شدن



تا نمی پوشیم چشم از خویش عریانیم ما


در تغافل خانه ابروی او چین می کشیم



عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:52
+4
roya
roya


ساده

راحت و بی دردسر کنار تو
با منی و من در اختیار تو
با همین توی تموم لحظه ها
خوابای خوب دیده دنیا واسه ما
واسم آهنگ ملایم می ذاری
زیر لب بهم میگی دوسم داری
وقت شام شمعا رو روشن می کنی
پیرهنی که دوست دارم تن می کنی
توی آغوشی که تسلیم منه
حس تند نفساتو دوست دارم
سر گذاشتم روی بالش و فقط
به هوای تو و با تو دوست دارم
من ازت چیز زیادی نمی خوام
خیلی ساده با دلت کنار میام
مثل آسمون اون ستاره هاش
به تو وابسته شدم یواش یواش
وقتی هرکسی باهات حرف می زنه
باز نگاهت زیر چشمی به منه
تورو بیشتر از همیشه دوست دارم
تورو تا اونجا که میشه دوست دارم
توی آغوشی که تسلیم منه
حس تند نفساتو دوست دارم
سر گذاشتم روی بالش و فقط
به هوای تو و با تو دوست دارم
من ازت چیز زیادی نمی خوام
خیلی ساده با دلت کنار میام
مثل آسمون اون ستاره هاش
به تو وابسته شدم یواش یواش
من ازت چیز زیادی نمی خوام

خیلی ساده با دلت کنار میام
مثل آسمون اون ستاره هاش
به تو وابسته شدم خیلی زیاد
یواش یواش
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:44
+5
saman
saman

دارم سخني با تو و گفتن نتوانم


وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم


تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت


من مست چنانم كه شنفتن نتوانم


شادم به خيال توچو مهتاب شبانگاه


گردامن وصل تو گرفتن نتوانم


چون پرتو ماه ايم وچون سايه ديوار


گامي ز سر كوي تو رفتن نتوانم


دور از تو من سوخته در دامن شبها


چون شمع سحر يك مزه خفتن نتوانم


فرياد ز بي مهريت اي گل كه در اين باغ


چون غنچه پاييزشكفتن نتوانم


اي چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم


دارم سخني با تو و گفتن نتوانم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:36
+4
saman
saman
شبی یاد دارم که چشمم نخفت

 

شنیدم که پروانه با شمع گفت




که من عاشقم گر بسوزم رواست



تو را گریه و سوز باری چراست؟




بگفت ای هوادار مسکین من



برفت انگبین یار شیرین من




چو شیرینی از من بدر می‌رود



چو فرهادم آتش به سر می‌رود




همی گفت و هر لحظه سیلاب درد



فرو می‌دویدش به رخسار زرد




که ای مدعی عشق کار تو نیست



که نه صبر داری نه یارای ایست




تو بگریزی از پیش یک شعله خام



من استاده‌ام تا بسوزم تمام




تو را آتش عشق اگر پر بسوخت



مرا بین که از پای تا سر بسوخت




همه شب در این گفت و گو بود شمع



به دیدار او وقت اصحاب، جمع




نرفته ز شب همچنان بهره‌ای



که ناگه بکشتش پری چهره‌ای




همی گفت و می‌رفت دودش به سر



همین بود پایان عشق، ای پسر




ره این است اگر خواهی آموختن



به کشتن فرج یابی از سوختن




مکن گریه بر گور مقتول دوست



قل الحمدلله که مقبول اوست




اگر عاشقی سر مشوی از مرض



چو سعدی فرو شوی دست از غرض




فدائی ندارد ز مقصود چنگ



وگر بر سرش تیر بارند و سنگ




به دریا مرو گفتمت زینهار



وگر می‌روی تن به طوفان سپار!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:52
+2
saman
saman


نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری




عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری






زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت




کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری






تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد




من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری






کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی




وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری






عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند




همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری






طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم




شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری






ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان




به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری






آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی




یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری






هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید




که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری






سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد




خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:49
+1
saman
saman
















































ای چشم تو دلفریب و جادو   در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم   زان چشم همی‌کنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید   چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند   هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم   تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش   چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست   تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب   چشم سیه تو راست هندو
سعدی بدو چشم تو که دارد   چشمی و هزار دانه لولو
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:41
+2
saman
saman


مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد




هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد






برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز




که سلیمان گل از باد هوا بازآمد






عارفی کو که کند فهم زبان سوسن




تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد






مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من




کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد






لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح




داغ دل بود به امید دوا بازآمد






چشم من در ره این قافله راه بماند




تا به گوش دلم آواز درا بازآمد






گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست




لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:38
+2
saman
saman


رفتی و همچنان به خیال من اندری




گویی که در برابر چشمم مصوری






فکرم به منتهای جمالت نمیرسد




کز هر چه در خیال من آمد نکوتری






مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت




تا ظن برم که روی تو ماست یا پری






تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای




گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری






ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست




کز تو به دیگران نتوان برد داوری






با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان




بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری






تا دوست در کنار نباشد به کام دل




از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری






گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست




زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری






چندان که جهد بود دویدیم در طلب




کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری






سعدی به وصل دوست چو دستت نمیرسد




باری به یاد دوست زمانی به سر بری



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:33
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ